تاریخ با فخر و غرور تمام، بعد از بیان بزرگترین فتح که در واقعهی «حطین» تحقق یافت ماجرایی را نقل کرده است، که بیانگر قدرت ایمانی و غیرت دینی «سلطان صلاح الدین ایوبی» میباشد. بهتر است این حکایت را، حکایتی که شرارههای دل را شعلهور مینماید و از ایمان و یقین، سرشارش میگرداند و در […]
تاریخ با فخر و غرور تمام، بعد از بیان بزرگترین فتح که در واقعهی «حطین» تحقق یافت ماجرایی را نقل کرده است، که بیانگر قدرت ایمانی و غیرت دینی «سلطان صلاح الدین ایوبی» میباشد. بهتر است این حکایت را، حکایتی که شرارههای دل را شعلهور مینماید و از ایمان و یقین، سرشارش میگرداند و در تحریک حمیّت و غیرت اسلامی در نفوس مسلمین تأثیر به سزایی خواهد داشت، از زبان مؤرخ انگلیسی بشنویم:
«سلطان دستور داد تا خیمهای را در میدان جنگ برپا نمایند و اسیران را احضار نمایند، «ملک کایی» و فرمانده «رجینالد» و «جاتیلان» را، خدمت سلطان آوردند. سلطان «ملک کایی» را پهلوی خود نشاند و متوجه شد که وی شدیداً تشنه میباشد. دستور داد تا لیوانی آب سرد برایش بدهند او آب را نوشید و مقداری هم به همراهش «رجینالد» داد.
سلطان این عمل «کایی» را نپسندید و خطاب به مترجم گفت: به «ملک کایی» بگو این تو هستی برایش آب دادی، من برایش آب ندادم ما مسلمانان اگر به کسی نان و نمک دهیم آن فرد از آن به بعد در امان میشود. اما این فرد «رجینالد» هرگز از خشم و غضبم رهایی نخواهد یافت.
لحظاتی بعد سلطان از جایش بلند شد و به سوی «رجینالد» رفت، او که از ابتدای ورودش در خیمه تا به حال سر پاهایش ایستاده بود، سلطان به وی چنین گفت: «دو بار کشتنت را نذر کردم، یک بار هنگامی که تصمیم لشکرکشی بر حرمین شریفین را گرفتی و بار دوم هنگامی که بر کاروان حجاج بیت الله الحرام یورش بردی، اکنون من در برابر بیادبی و اهانتت به مقدّسات اسلام، از طرف رسول خدا محمد ج از تو انتقام خواهم گرفت».
این جمله را گفت و شمشیرش را از نیام در آورد و با دست خویش گردن «رجینالد» را از تن جدا و به این طریق به نذرش وفا نمود».
در سرزمین ما شبه قارهی هند افراد هرزه، شهوتران و عیّاش در عین عیّاشی و هرزهگویی نیز رعایت ادب را با مقام رسالت فراموش نمیکنند، در حضورشان اگر کسی نسبت به مقام رسالت مرتکب اهانت و بیادبی شود آنگاه است که قیامتشان فرا رسیده است و شوری برپا میشود.
ماجرای ذیل را ملاحظه نمائید: استاد «شورس کشمیری» در روزنامهی مشهورش «جتان» (chatan) صادره از لاهور پاکستان در مورد شاعر بزرگ شبه قارهی هند «اختر شیرانی» که در بذله گویی و غزلهای عاشقی سرآمد شاعران زمان خود بود و در نوشیدن شراب و عرق نیز معتاد بود چنین نقل کرده است:
«جماعتی از جوانان و شاعران در هتلی در لاهور گردهم آمدند، در این جمع جوانانی کمونیست که خیلی زیرک، با هوش و حرّاف بودند، نیز وجود داشتند، آنها با استاد «اختر شیرانی» بحث را به درازا کشیدند و موضوعات مختلفی را مورد بحث قرار دادند.
استاد شیرانی که بر اثر نوشیدن شراب تعادلش را از دست داده و در بدنش رعشهای ایجاد شده بود، سخنانش ناموزون و نابرابر بود. شیرانی در خودپسندی و عجب معروف بود کمتر شاعری غیر از خودش را قبول داشت. دقیقاً یادم نیست آن روز چه موضوعی مورد بحث بود که استاد شیرانی گفت: در بین مسلمانان سه شخصیت نابغه ظهور نموده است، ١) ابوالفضل، ٢) اسدالله خان، ٣) ابوالکلام آزاد اما شعرای معاصر هیچ کدام مورد تایید استاد نبود.
یکی از کمونیستها از وی در مورد شاعر بزرگ «فیض احمد فیض» سؤال نمود استاد از جواب دادن خودداری نمود. دوباره از شاعر «شبیر حسن جوش» سؤال کردند، استاد در جواب گفت: وی شاعر نیست بلکه ناظم است، خلاصه اینکه نسبت به تمام شعرای معاصر موضعگیریش یا تحقیر بود یا اعراض یا تبسم و یا تردید. جوانان چون دیدند که وی به حرکت ادبی معاصر ارزشی قایل نمیباشد موضوع دیگری را به میان آوردند تا شاید از این طریق بتوانند از وی حرفی و نظری را دریابند، بنابراین اینگونه سؤالشان را مطرح کردند: نظر شما در مورد فلان پیامبر چیست؟ شیرانی که شراب اثرات ملموسی در وجودش گذاشته بود و چشمانش قرمز شده بود و حالت طبیعیاش را از دست داده بود، مقداری به خود آمد و گفت: این پرحرفیها برای چه؟ از ادبیات، انشاء، شعر و شعراء حرف بزنید. دوباره آنها بحث را به افلاطون، ارسطو و سقراط کشاندند که وی در جوابشان گفت: افرادی بودند که رفتند، از ما و جهانمان سخن گفتند و اگر امروز وجود میداشتند، ناگزیر شاگردی ما را میپذیرفتند، به ما چه ربطی دارد تا در مورد آنها اظهار نظر کنیم.
استاد که در اوج نشاط و طراوت بود ناگهان یکی از جوانان کمونیست حاضر در جلسه از فرصت استفاده نمود و اینگونه استاد را مورد سؤال قرار داد: نظرت در مورد محمد ج چیست؟ به محض طرح این سؤال گویا صاعقهای فرود آمد، طوفانی برپا شد هنوز جوانک جملهاش را تمام نکرده بود که شاعر مدهوش و مست، لیوان شیشهای را با قدرت تمام بر سرش کوبید، ای بیادب! چگونه به خود اجازه میدهی تا این انسان گنهکار که بر شقاوت خویش اعتراف دارد، به این سؤال زشت و قبیح پاسخ دهد؟ از من فاسق چه میخواهی بپرسی؟ شاعر لرزه بر اندام، در حالی که از فرط گریه داشت بر زمین میافتاد، جوان بیادب و بینزاکت را، با خشم و غضب شدید این چنین مورد خطاب قرار داد: ای بیحیا! چگونه به خود اجازه دادی تا این نام مبارک و مقدس را، بر زبان کثیف بیاوری؟ مگر دیگر موضوعی وجود نداشت که در این حریم مقدس پا گذاشتی؟
شاعر که خشم و غضب بر چهرهاش نمایان بود و داشت بر جوان حملهور میشد از جوان خواست تا سریعاً از این گناه نابخشودنیاش توبه کند و گفت: من از خباثت باطنی شما کاملاً اطلاع دارم و شما را خوب میشناسم. جوان در پنجهی شاعر اختیارش را از دست داده و سراسیمه بود، هرگز گمان نمیکرد که با چنین نتیجهی خطرناکی روبرو میشود و در وجود شاعر، چنین شیر درندهای را میخروشاند و شرارهی پنهان را، شرارهی ایمان و محبت، شرارهی حمیت و غیرت را این گونه میشوارند.
او تا به حال شاعر را به عنوان یک فرد عیاش، ترانه خوان و بذلهگو میشناخت. جوان کوشید تا موضوع را تغییر دهد و احساسات و هیجانات شاعر را فرو کشاند، اما سودی نداشت و «اختر» همچنان برآشفته و خشمگین بود و دستور داد تا جوان را از مجلس بیرون کنند.
شاعر آن شب را با گریه گذراند و با خود میگفت: این جوانان ملحد و بیادب اینقدر جری و جسور شدهاند که میخواهند آخرین چیزی را که ما به آن افتخار میکنیم و در زندگی به آن عشق و علاقه داریم و به او دل بستهایم، از ما بگیرند.
من بدون تردید انسانی گنهکار هستم، بر گناهانم اعتراف دارم، اما اینها از من میخواهند تا از اسلامم نیز دست بکشم و از دایرهی ایمان درآیم، نه هرگز! چنین نخواهد شد.
افسوس، صد افسوس چقدر بین حمیت ملّی و قومی و حمیت خروشان دینی که در وجود شاعر مذکور بروز نمود، فاصله وجود دارد. شاعری که یکبار هم به زبان عربی سخن نگفته است، عمرش را به دور از مراکز دینی، علمی و دانشگاههایی چون «الازهر» گذرانده است و همواره در محافل شعر و ادب، می و باده حضور داشته و در بذلهگویی، ترانه سرایی و در شاعری چون «عمرو بن ابی ربیعه»، «ابی نواس»، «بشار بن بُرد» و غیره شهرت یافته است.