اشاره: مولانا عبدالرحمن محبی، استاد حدیث دارالعلوم زاهدان، که اصالتا از روستای کَلّگان جالق –سراوان- هستند یکی از علمای پیشکسوت استان میباشند؛ که حدود چهل سال است در مدرسه دارالعلوم مشغول تدریس هستند، ما میخواستیم برای تهیه این گفتوگو به خانه ایشان رفته و سوالات زیادی از استاد بپرسیم ولی آن روز، وقتی درس صحیح بخاری ایشان تمام شد متوجه حضور ما جهت مصاحبه شدند، همانجا در کلاس درس فرمودند: اگر سوالی دارید همینجا بپرسید چون بنابر مشکلاتی، این امر در خانه میسر نیست. استاد به خاطر کهولت سن، مریضیها و ضعف جسمی فقط چند دقیقهای به ما وقت دادند که متاسفانه نتوانستیم تمام سوالات مورد نظر را به طور تفصیلی بپرسیم، به همین خاطر برای تکمیل این گفتوگو قسمتی از مصاحبه مجله ندای اسلام (ش 71-72، یادنامه شیخ الحدیث) را اضافه کردیم.
گفتوگو با مولانا عبدالرحمن محبی (استادبرجسته دارالعلوم زاهدان و استاد سابق عینالعلوم گُشت سراوان)
استاد گرامی؛ ضمن سپاس از اینکه وقت خود را در اختیار ما گذاشتید، از اولین آشناییتان با حضرت شیخالحدیث بگویید؟
مولانا محمد یوسف حسینپور حدود ۱۰ سال از من بزرگتر بودند. زمانی که من به مدت سه سال در پنجگور درس میخواندم، شنیدم شخصی آمده (برای تعلیم و خدمت) و در گُشت ساکن شده است. در آن زمان مولانا عبدالواحد گشتی معروف به حضرت صاحب به روستای حق آباد رفته بودند. من برای ملاقات با مولانا محمد یوسف به گشت آمدم. خدمت ایشان عرض کردم که میخواهم درس را ادامه دهم. ایشان به بنده گفتند: برای ادامه تحصیل به پاکستان برو. پس از آن به من نامهای دادند و مرا خدمت مولانا محمد یوسف بنوری فرستاده و معرف بنده شدند. آنجا بود که بنده مولانا را شناختم.
بنده و مولانا محمد یوسف، یک عمر با هم همراه و همکار بودیم و سالی یک یا دوبار با هم ملاقات میکردیم.
بفرمایید که شما چگونه برای تدریس به گُشت رفتید؟
من برای تدریس به گُشت دعوت شدم و وقتی آنجا مدرس شدم، دوره حدیث هم در آن سال دایر بود. (ایشان پس از فارغالتحصیلی، ابتدا در مدرسه زنگیان سراوان درس میدادند.)
مولانا محمدیوسف رحمهالله بیشتر با مولانا عبدالعزیز (رحمهالله) برای سفر به تهران میرفت، به همین خاطر درسهای ایشان عقب ماندند، طوری شد که در آخر، کتاب صحیح بخاری را من درس دادم، شب و روز درس میخواندیم تا کتاب تمام شد.
چه چیزی باعث شد گُشت را ترک کرده و به زاهدان بروید؟
دو سال که در گشت بودم برای من خیلی خوب گذشت، ولی آنجا کلیهی من سنگساز شد و این مریضی سنگ سازی كليه مرا اذیت کرد، برای علاج به مشهد رفتم، دکترهای آنجا بررسی کردند و گفتند: شما در روستا نمیتوانید زندگی کنید چون هفتهای دو بار باید کلیه شما آزمایش بشود.
متاسفانه آنزمان در بلوچستان فقط یک آزمایشگاه بود. آزمایشگاه -رزمجو مقدم- که همینجا در زاهدان بود.
و چون فقط همین یک آزمایشگاه بود خیلی شلوغ میشد و لشکری از مراجعه کنندگان جلوی آزمایشگاه جمع بود. رییس آزمایشگاه شخصی بلوچ بود که اسمش را یادم نیست، به من گفت: من برای شما ترتیب میدهم و هماهنگی میکنم تا هفتهای دوبار از شما آزمایش گرفته شود. من گفتم پس باید اینجا شش ماهی بمانم، همین شش ماه در مدرسه دارالعلوم زاهدان رفت و آمد داشتم و نزد مولانا عبدالعزیز (رحمهالله) میرفتم.
ایشان قبلا در زمان طلبگی من، به پاکستان آمده بودند و به مدت دو ماه در دوره تفسیر شیخ القرآن مولانا غلام الله خان باهم بودیم. حضرت مولانا فرمود: من قبلا به شما گفتم: به زاهدان بيا ولی نیامدی، حالا که خدا شما را آورده، بیا به مدرسه و درس بده.
در جواب گفتم: من حالا مریض هستم. میگفت: اگر تو درس ندهی مریض میشوی، واقعا همينطور بود که ایشان فرمودند.
من آمدم و از اتاق های کوچکی که وسط مدرسه هستند، یکی به من دادند و من هفت یا هشت ماه را به صورت مجردي در این اتاق گذراندم، دیگر همان ماندن بنده شد و گشت از دست ما رها شد، ولی آنجا (در گشت) خیلی راضیتر بودم، چون همه مثل خودم و همدرسان و همشکل من بودند.
استاد عزیز: شما شخصیت حضرت شیخالحدیث مولانا محمد یوسف (رحمهالله) را چگونه یافتید؟
مولانا محمدیوسف در اخلاص نظیر نداشت و انسانی مخلص بود؛ هیچگاه ندیدم از نظر لباس، سواری، خورد و خوراک از پایینترین مردم جلو بزند. مولانا زندگی بسیار سادهای داشت. الله تعالی قبرش را پر نور گرداند.
تمام فکر و فعالیت ایشان پیشرفت دین بود و برای خود هیچ کاری انجام نمیدادند.
تواضع و فروتنی از صفات بارز مولانا محمدیوسف رحمه الله بود. ظاهر مولانا ساده و مثل مردم عادی بود، یک کاپشن میپوشید و ساده و بیآلایش در جلسات شرکت میکرد.
برای شرکت در جلسات که همراه هم میرفتیم، ما با پالتو و عبای آنچنانی میرفتیم. ظاهر ما را که میدیدند ما را در جلسه راه میدادند و ما داخل میرفتیم، اما جلوی مولانا محمد یوسف را میگرفتند که شما کجا میروید، فقط علماء میتوانند از این در وارد شوند. ما میرفتیم و به نگهبانها میگفتیم: این شخصیت، استاد ما است چرا نمیگذارید به داخل بیاید؟
میگفتند: چه استادی است که لباسهایش سادهتر از لباسهای شماست. میگفتیم استادی که به لباس نیست و چند بار دیگر هم این اتفاق افتاد.
خانهای که مولانا محمد یوسف در آن زندگی میکردند بسیار ساده بود و سقف یکی از اتاق هایش از شاخههای خرما بود.
وقتی به خانه مولانا رفتم ایشان فرمودند: این خانهایست که مولانا عبدالواحد گشتی در آن عمر خود را سپری کرد. تا جایی که من خبر دارم، مولانا محمد یوسف نیز عمر خود را در همان خانه سپری کردند تا اینکه در سالهای اخیر اتاق جداگانه و سادهای برای مهمانان تدارک دیدند که این اتاق هم چندان با شکوه نیست، اما سرپناهی برای مهمانان است. و منزل خود و خانوادهاش همان اتاق با سقف شکسته بود.
مولانا انسان بسیار نیکی بودند و برای مردم بلوچستان و مردم منطقه، خدمات ارزندهای انجام دادند اما بسیاری از مردم منطقه، قدردان ایشان نبودند.
از خاطرات خودتان با حضرت شیخ الحدیث برایمان بگویید
زمانی که خدمت مولانا بودم به ایشان پیشنهادی داده و گفتم: تا کی پیش مردم دست دراز میکنیم و چنده میکنیم؟ (یعنی تا كي برای پیشبرد کارهای دینی از عموم مردم پول جمع کنیم)؟
مولانا فرمودند: پس چکار کنیم؟
من عرض کردم: دولتی تازه بر سرکار آمده و ادعای آبادانی و کمک دارد؛ فرصت بسیار مناسبی است تا در کنار رودخانه تعدادی موتور آب بزنند و آب زمینها را برای استفاده ما آماده کنند.
وقتی آب تامین شد، در مدرسه این قانون را اجرا کنیم که از شنبه تا چهارشنبه همگی مشغول درس باشند و روز پنج شنبه برای کار اختصاص یابد و جمعه را استراحت کنند.
از این طریق و پس از محصول دادن درختان خرما، هزینه حوزه تامین میشود.
پس از این پیشنهاد بنده، مولانا فرمودند: میترسم تا مبادا بعد از این کار و این اقدام، آنچنان در دنیا و زرق و برق آن غرق شویم که نتوانیم خود را از دنیا نجات دهیم، بگذار ما چند نفر، خود را فدای دین کنیم!
✍🏻 احسان الله اربابی
برگرفته شده از شمع عين العلوم (ويژه نامه دانشآموختگان عين العلوم گشت سراوان – سال تحصيلى ۱۳۹۷/۹۸)
https://www.sunnatonline.org/?p=39013