در سالروز شهادت خلیفه دوم مسلمین عمربن الخطاب(رض)مناسب دیدیم ماجرای به شهادت رسیدن ایشان را از صحیح بخاری، كتاب المناقب، حدیث ٣٧٠٠ نقل نماییم.ترجمه و توضیح مختصر برگرفته از درس حضرت شیخ الحدیث مولانا محمّد یوسف حفظه الله میباشد. عمرو بن میمون میگوید: پیش از اینكه ضربهای بر حضرت فاروق اعظم وارد بشود، چند روز […]
عمرو بن میمون میگوید: پیش از اینكه ضربهای بر حضرت فاروق اعظم وارد بشود، چند روز جلوتر من او را در شهر مدینه دیدم كه بر حضرت حذیفه بن یمان و عثمان بن حنیف وا ایستاد و از این دو تا بزرگوار محاسبه نمود؛ زیرا حضرت عمر این دو بزرگوار را فرستاده بود كه بروید منطقهی ایران را بررسی كنید كه آیا توان پرداخت این خراجی را كه ما و شما بر سر آنها مقرر كردهایم، دارند یا اینكه از پرداخت آن عاجزاند؟ اگر زمینها و محصولات كشاورزی فایدهی درستی ندهد، این بندگان خدا از كجا مالیات بپردازند، این طور نباشد كه بر آنها تعدی و ظلمی پیش بیاید.
لهٰذا از آنها پرسید: چه كار كردید، آیا احساس خطر نمیكنید كه شما بر سرِ زمینهای آنها آن قدر خراج مقرر كردهاید كه زمین نتواند از عهدهی پرداخت آن بر بیاید؟ زیرا در كشاورزی و محصولی كه از زمین بر میآید، مقداری بذر، مقداری كرایهی گاو و شخم، مقداری برای آبیاری است و باید مقداری برای خود صاحب زمین بماند تا بتواند تا فصل دیگر امرار معاش بكند. اگر ما آمدیم و نصف یا دو سومش را پرداختیم، پس آن بندهی خدا قیمت بذر را از كجا بدهد؟ كرایهی گاو و شخم زدن را از كجا بدهد؟ كرایهی مزدورها را از كجا بدهد و خودش روزگارش را چهطور تا فصل آینده بگذراند؟ میبایستی آن مقدار خراج بر سر آنها مقرر كرد كه سهم هر یك تمام شده و برایش اضافه بماند تا بتواند مالیاتش را با دلخوشی پرداخت كند.
گفتند: ما اینطور نكردهایم كه احساس خطر باشد؛ به اندازهی توان زمین بر آن مالیات مقرر كردهایم. این خراج با توجه به حاصلخیزی زمین، زیاد نیست. حضرت عمر گفت: بار دیگر بنگرید، آیا بر زمین كشاورزی بیش از توانش خراج مقرر نكردهاید؟ گفتند: نه. حضرت عمر گفت: اگر الله تعالى مرا سالم نگه داشت، من طوری بیوهزنان اهل عراق را بی نیاز میگذارم كه بعد از من به مرد دیگری نیازمند نباشند؛ یعنی زمین و آب به آنها میدهم كه خود كفا شده و هزینهی آنها از خود زمین و آب بربیاید و نیازی نباشد كه دست گدایی را پیش كسی دراز كنند.
بعد از این گفتگو سه روز گذشت، روز چهارم همین بود كه بر ایشان ضربه وارد شد.
راوی میگوید: آنجا كه بر حضرت فاروق اعظم ضربه وارد شد، در میان من و او كس دیگری جز عبدالله بن عباس واسطه نبود كه حضرت عمر در محراب قرار گرفته بود، حضرت عبدالله بن عباس در صف اوّل و من در صف دوم قرار داشتم. عادت مباركش این بود كه وقتی در میان دو صف میگذشت، میفرمود: استَوُوا؛ خودتان را راست كنید. وقتی كه در آنها خللی نمیدید، برای امامت پیش میرفت و گاهی سورهی یوسف یا سورهی نحل یا مانند اینها را در ركعت اوّل میخواند، هدفش این بود كه ركعت اوّل طولانیتر باشد تا مردم از خواب بلند شده، وضو بگیرند و به نماز برسند.
به محض اینكه تكبیر گفت، شنیدم كه میگفت: قَتَلَنِی – أَوْ أَكَلَنِی – الكَلْبُ؛ سگ مرا كُشت ـ یا گفت: مرا خورد ـ[۱]، پس آن غلام بر سر او با كارد دو طرفهای كه هر دو طرفش بُرنده بود، حمله كرد. بعد از زدن حضرت عمر، در برگشت هر كس را كه در سمت راست و چپ میدید، میزد، سیزده نفر مجروح شد كه هفت نفر شهید شدند و شش نفر دیگر باقی ماندند. پس وقتی كه این وضعیت را دیدند، مردی از مسلمانان چادرش را بر سر او انداخت و او را گرفت.
وقتی كه آن غلام متوجه شد كه گرفتار شدهام، همان كارد را به گردن خود زد و خودكشی كرد تا اینكه راز افشا نشود كه چه كسی به او دستور و مأموریت داده است؛ عموماً ترور كنندگان چنین میكنند كه هرگاه احساس خطر كنند كه گرفتار میشویم، خودكشی میكنند همانطور كه امروزه به صورت انتحاری عمل میكنند تا اینكه گرفتار نشوند.
حضرت عمر دست حضرت عبدالرحمٰن بن عوف را گرفت و او را به جای خود امام مقرر كرد.
پس هر كسی كه با عمر نزدیك بود، همان چیزی را دید كه من دیدم، اما در نواحی مسجد متوجه نشدند كه چه شده، فقط صدای عمر را نیافتند؛ صدا تغییر كرده بود و آنان سبحان الله سبحان الله میگفتند. حضرت عبدالرحمن بن عوف نماز را زود خواند. وقتی كه نماز تمام شد، حضرت فاروق اعظم گفت: ای پسر عباس! بنگر چه كسی بود كه مرا كشت، او این طرف و آن طرف گشت و گفت: غلام مغیرة. گفت: همین صنعتگر؟ زیرا این سنگ آسیا درست میكرد. گفت: بله؛ گفت: خدا او را لعنت كند. او را به نیكی دستور داده بودم. خدا را شكر كه سبب موت مرا در دست كسی كه ادعای اسلام میكند، قرار نداد.
ابولؤلؤ سه چهار روز پیش در خدمت فاروق اعظم آمده و عرض كرده بود: من غلام مغیرهام و او بر من خراجی مقرر كرده كه نمیتوانم از عهدهاش برآیم، گفت: چهكارهای؟ گفت: سنگ آسیا درست میكنم. گفت: در مقابل این صنعت تو خراج زیاد نیست ولی باز هم من به او توصیه میكنم كه خراج تو را كمتر بكند؛ اما برای ما هم یك سنگ آسیایی درست كن. گفت: ای عمر! برایت سنگ آسیایی درست میكنم كه در كل دنیا شهرت داشته باشد. حضرت عمر فوراً متوجه شد كه این تهدیدی است، لبخندی زد و گفت: این آقا مرا تهدید میكند.
ای ابن عباس! تو و پدرت زیاد میپسندیدید كه از اینگونه غلامها در مدینه زیاد داشته باشید؛ چون حضرت عباس غلامان زیادی داشت. عبدالله بن عباس گفت: اگر شما دستور بفرمایی، همهی اینها را به قتل میرسانیم. حضرت عمر فرمود: ای ابن عباس! دروغ میگویی! تو نمیتوانی اینها را به قتل برسانی؛ زیرا اینها الآن میگویند: لا إلٰه إلّا الله، چهطور قتلشان میكنید؟! آن وقتی كه گرفتار و اسیر شده بودند، درست است كه كافر بودند، ولی الآن آمدهاند و به زبان شما صحبت میكنند، به طرف قبلهی شما نماز میخوانند و با شما حج میكنند، كلمهی اسلامی را به زبان میرانند، تو میتوانی آنها را بكُشی؟
حضرت عمر را از آنجا برداشته و به خانه بردند و ما هم رفتیم؛ گویا پیش از این، اینگونه مصیبتی مسلمانان پیش نیامده بود. اگر چه به سبب وفات پیامبر صلى الله علیه وسلم و همچنین وفات ابوبكر رضی الله عنه صدمهی سنگینی بر مسلمانان وارد شده بود، اما به این كیفیت نبود؛ زیرا آن كسی كه با موت طبیعی فوت كند، مردم، جز الله تعالى دیگری را میرانندهی او نمیدانند و در مقابل الله تعالى جز صبر و سكون هم كار دیگری ساخته نیست، اما در اینجا به ظاهر این حركت از انسانی پدید آمده، از این سبب چنین تعبیر كرد كه اینگونه مصیبتی برایشان پیش نیامده بود.
بعضی میگفت: اشكالی ندارد این جرح بهبود پیدا میكند. دیگری میگفت: برایش پریشانم. برای ایشان نبیذ (آبی كه با خرما شیرین شده باشد) آورده شد، آن را نوشید، اما از شكمش خارج شد؛ زیرا كه معده شكاف پیدا كرده بود. مانند امروزه نبود كه متخصصین فوراً معدهها و حتى رودهها را به هم پیوند بزنند. دوباره شیر آوردند، باز هم نوشید ولی دوباره از زخمهایش بیرون شدند. دانستند كه موتش نزدیك است. ما بر او وارد شدیم و مردم آمدند و او را ستایش میكردند.
یك جوانی آمد و گفت: مژده بیاب ای امیر المؤمنین! به مژدهی الٰهی كه تو داری از آنجایی كه با پیامبر صلى الله علیه وسلم صحبت و هممجلسی داشتی، صحابی پیامبر صلى الله علیه وسلم هستی. و از آنجایی كه دیر وقت است كه شما در اسلام داخل شدهاید، اگر چه از ابوبكر و علی عقبتر است، ولی نسبت به بقیهی صحابه جلو افتاده؛ زیرا دو سه سالی بیشتر نگذشته بود كه او مسلمان شد. باز شما والی مسلمانان قرار داده شدی و عدالت ورزیدی، باز الآن شهید شدی. گفت: من دوست میدارم كه همهی آنچه كه شما میگویی كه بودهاند، بودهاند؛ ولی خداوند متعال بگوید: ای عمر! نه تو از من بخواه، نه من از تو میخواهم! نه تو از من پاداشی بخواه و نه من از تو مؤاخذهای میكنم. اگر الله تعالى با من چنین معاملهای بكند، بس است.
ببینید با این كیفیتهای عملی آن قدر خوف الهی در قلبش موج میزند و میگوید: كاش كفاف باشند. الآن ما بیاییم و حال خود را بنگریم كه از سر تا پا غرق گناهیم و باز هم امیدواریم كه جنت مال ماست.
وقتی كه آن جوان پشت كرد و خواست كه برود، حضرت عمر دید كه ازارش به زمین میخورد. ببینید امر بالمعروف و نهی عن المنكر را در همین حالت كه دارد از دنیا میرود، رها نمیكند؛ گفت: این جوان را برگردانید. سپس به او گفت: ای برادرزاده! ازارت را كمی بلند كن؛ چرا كه وقتی آن بر زمین بخورد، خاك بر میدارد و ممكن است نجاستی به آن بچسبد، پس این هم برای پاكی لباست و هم به خاطر تقوای پروردگارت بهتر است. خلاصه اینكه امر بالمعروف و نهی از منكر را در همین حالت هم فروگذاشت ننمود.
سپس به پسرش عبدالله گفت: بررسی كن كه چه قدر وام بر گردن من آمده، حسابش كردند و دیدند كه هشتاد و شش هزار درهم است یا مانند آن، پس به او توصیه كرد: اگر تركهی عمر توانست از عهدهی این وامها بربیاید، پس آنها را پرداخت كن و اگر تو دیدی كه مال ما فروخته شد و هنوز وامها باقی ماندهاند، پس در طایفهی من كه قوم عدی باشد، بگرد و از آنها كمك بگیر. اگر مالهای اینها هم نتوانست از عهدهی وامها بر بیایند، بقیهی طوایف قریش را سؤال كن. از قریش متجاوز نباش و از بقیهی عربها سؤال نكن.
وصیت دوم این است كه پیش أم المؤمنین حضرت عایشه برو و به او بگو: عمر بر تو سلام فرستاده و نگو امیر المؤمنین؛ زیرا كه امیر المؤمنین بودن من تمام شد و بگو: عمر بن خطاب اجازه میخواهد كه با دو رفیقش دفن بشود. حضرت عبدالله بن عمر هم رفت و سلام داد و اجازه گرفت؛ سپس بر او داخل شد، دید كه نشسته و گریه میكند. گفت: عمر بن خطاب بر تو سلام فرستاد و اجازه خواست كه همراه با دو رفیقش دفن شود. عایشه فرمودند: این جا را من برای خودم در نظر گرفته بودم كه من بمیرم و اینجا دفن شوم؛ چون كه پیامبر صلى الله علیه وسلم شوهر من است و ابوبكر پدر من، و من كنار آنها قرار بگیرم. اما امروز عمر را بر خودم ترجیح میدهم.
وقتی كه عبدالله بن عمر برگشت و آمد، به فاروق اعظم گفته شد كه عبدالله بن عمر آمد، فرمود: مرا كمی بلند كنید. مردی او را به طرف خود تكیه داد. گفت: از طرف عایشه چه پاسخی پیش توست؟ گفت: آنچه دوست داشتی یا أمیر المؤمنین! گفت: الحمد لله، هیچ چیزی پیش من مهمتر از این امر نبود؛ یعنی آنچه مرا در غم و اندوه فرو برده بود، این بود كه شاید حضرت عایشه اجازه نفرمایند و این بر سر من سخت میگذشت، ولی الآن كمی راحت شدم. باز هم وقتی كه من فوت كردم و جنازه را آماده كردید، مرا بردارید، ای عبدالله! وقتی كه میروی دم در عایشه، باز سلام بگو و بگو: عمر بن خطاب اجازه میخواهد، پس آن وقت اگر اجازه داد، مرا به اتاق داخل كنید و اگر مرا رد كرد، مرا به قبرستان مسلمانان ببرید؛ زیرا كه الآن هنوز زنده هستم، امكان دارد این اجازهای كه به تو داده به خاطر تعارف باشد، اما وقتی كه كسی بمیرد، بعد از مردن كسی با او رودربایستی ندارد.
در این هنگام أم المؤمنین حفصه و زنانی كه به همراه او بودند، آمدند. ما وقتی دیدیم كه او آمد، اتاق را خالی كردیم، آن بی بی آمد و لحظاتی نزد او گریست. باز وقتی كه مردان دیگر آمدند و اجازه خواستند، او پشت پرده رفت و ما صدای گریهاش را از داخل اتاق میشنیدیم.
مردم گفتند: یا امیر المؤمنین! شما وصیت بفرمایید و جانشینی برای خودت انتخاب بفرمایید.
گفت: من جز این چند نفر یا این گروه هیچ كسی را سزاوارتر به این كار نمییابم كه پیامبر خدا صلى الله علیه وسلم در حالی از دنیا رفت كه از این افراد راضی بود؛ پس نام علی، عثمان، زبیر، طلحه، سعد و عبدالرحمن را گرفت و گفت: شما به هنگام مشوره شش نفراید، هفتمین شما عبدالله بن عمر است؛ عبدالله بن عمر را هم در مشورهی خودتان داخل بكنید، اما او حق انتخاب ندارد، او را انتخاب نكنید. منتخب یكی از شما شش نفر باشد. پس چرا شركت بكند؟ كَهَیْئَةِ التَّعْزِیَةِ لَهُ؛ گویا كه حضرت عمر او را تسلى داد كه چون پدرش فوت كرده و مدت ده سال خلیفه بوده، اگر او را نادیده بگیرند و اصلاً در جلسههای مشورتش داخل نكنند، دلشكسته میشود.
اگر انتخاب به سعد رسید و او امیر مقرر شد، فهو ذاك؛ پس سعد بن أبی وقاص اهلیتش را دارد، و اگر او منتخب نشد و كسی دیگر منتخب شد، پس آن منتخب در مشورتها از سعد استفاده كند؛ زیرا كه من او را به این خاطر از استانداری عراق معزول نكردم كه نتوانسته از عهدهی آن بربیاید، یا اینكه ـ نعوذ بالله ـ خیانتی كرده باشد.
پس كسی كه بعد از من خلیفه میشود او را وصیت میكنم به مهاجرین اوّلین كه حق آنها را بشناسد و حرمت آنها را نگه دارد و او را نسبت به انصار به نكویی توصیه میكنم؛ كسانی كه در مدینه جای گرفته و ایمان آوردهاند، اگر احسان كنندگان از انصار احسانی كردند، احسان ایشان قدردانی شود و اگر خدای نخواسته كوتاهیای از آنان پیش آمد، آن را نادیده انگاشته شود.
او را به نیكویی نسبت به شهرنشینانی كه گبر و مجوساند، اما جزو رعیت اسلامی قرار گرفتهاند، وصیت میكنم كه خلیفه باید مراعات آنها را بكند؛ به خوبی با آنها پیش بیاید؛ زیرا آنها مددگار اسلاماند و كسانی هستند كه بیت المال مسلمین به وسیلهی آنها پر میشود. گویا آنها جابی اموال مسلمیناند كه میكشند و میآورند و زیستن آنها با اطمینان در مملك اسلامی و عدم برپایی شورش و… دشمنان دور و بر را در هراس میاندازد.
و او را به نكویی با بیابان نشینان فرا میخوانم؛چرا كه آنان اصل عرب و ریشهی اسلاماند كه از اموال اضافیشان گرفته و به فقرایشان داده شود.
و او را به نیكویی با ذمّیهایی كه در پناه خدا و رسولش صلى الله علیه وسلم قرار گرفتهاند، توصیه میكنم كه نسبت به پیمان با آنها وفادار باشد و به خاطر حمایت از آنها جنگیده شود و بیش از توانشان مكلف نگردند.
پس وقتی كه حضرت عمر فاروق وفات نمود؛ او را بردیم، عبدالله بن عمر سلام داد و گفت: عمر بن خطاب اجازه میخواهد. حضرت عایشه اجازه داد كه بیاورید؛ پس در كنار دو رفیقش آرام گرفت.
[۱] نام این سگ ابولؤلؤ فیروز مجوسی ملعون بود.