روایتی از درد و رنج مردم بلوچستان/ تقدیم به روح شهدای حادثهٔ اخیر سراوان نزدیک غروب بود، چیزی نمانده بود تا خورشید در نقاب تاریکی نهان شود و سیاهی شب سایه‌اش را بر پهنای آسمان بگستراند، گلناز کوچولو در کنار جوی آبی که در ضلع شمالی روستا بود قدم می‌زد. قدم‌هایش را آهسته و منظّم […]

روایتی از درد و رنج مردم بلوچستان/ تقدیم به روح شهدای حادثهٔ اخیر سراوان

نزدیک غروب بود، چیزی نمانده بود تا خورشید در نقاب تاریکی نهان شود و سیاهی شب سایه‌اش را بر پهنای آسمان بگستراند، گلناز کوچولو در کنار جوی آبی که در ضلع شمالی روستا بود قدم می‌زد. قدم‌هایش را آهسته و منظّم بر می‌داشت و سعی می‌کرد با هر گامی که برمی‌دارد، خاک بین لای انگشتانش را هم ببیند، اما از تهِ قلبش غمگین بود، غمگین و ملول، نیازی نبود که موقع شب، هنگام برگشت به خانه از زبان مادرش بشنود که پدرش امروز به مرز نرفته و نتوانسته است برای او دمپایی نو بخرد. خودش از پشت دیوار گلی خانه صدای پدرش را شنیده بود که می‌گفت راننده مریض است و قرار است فردا به مرز برویم.
لباس‌های کهنه و پاره‌پارهٔ گلناز گویای وضعیت معیشتی نابسامان خانواده‌اش بود، از رنگ‌پریدگی و سکوت اندوهبار او همه چیز فهمیده می‌شد، در زندگی گلناز، سیاهی شب، بر نور ضعیفی که شب‌ها در خانه‌اش روشن می‌شد غالب بود، هوا تاریک شده بود. گلناز نگاهی به آسمان انداخت، ستاره‌های چیده‌شده کنار هم و مهتاب درخشان آن شب، خیلی زیبا و دیدنی بود و زندگی کنار ستاره‌ها را برای او زیباتر جلوه می‌داد. یک برگ زرّین از دفتر زیبایی‌هایی آفرینش خدا، گلناز در این لحظه به این می‌اندیشید که آیا ستاره‌ها هم مثل ما آدم‌ها گرسنه می‌شوند؟ مادرم می‌گوید هر کسی در آسمان ستاره‌ای دارد، ستارهٔ اقبال من کدام است؟ دوست دارم آن ستارهٔ درخشان مال من باشد. اما چرا از همه بیچاره‌تر هستیم. خیر، فکر نکنم ستارهٔ اقبال من درخشان باشد، شاید آن ستارهٔ کم‌نور مال من و خانواده‌ام باشد که هر چند لحظه یک‌بار چشمک می‌زند و در سیاهی شب ناپدید می‌شود.
گلناز با صدای مادرش از تخیل کودکانه‌اش خارج شد. به زمین که نگاه کرد انگار دو مرتبه به وادی غم برگشت. حق هم داشت، گرسنه بود. چند روز بود که غذای سیر نخورده بود، چون پدرش شغل ثابت و مطمئنی نداشت و نان شب را با دست‌فروشی و به سختی جور می‌کرد، دیروز هم که به شهر رفته بود تا دست‌فروشی کند مأموران شهرداری جلویش قد علم کرده و بساطش را با خود برده بودند و او شامگاه دست‌خالی به خانه برگشته بود. حال خوبی هم نداشت و دستش هم به جایی نمی‌رسید، اما یک مرد بود، مردی که می‌خواست جلوی ناملایمات روزگار کمر خم نکند و با سختی‌های آن روبرو شود و از زیر سنگ هم شده نان خانواده‌اش را تهیه کند. به همین خاطر تصمیم گرفته بود برای تهیهٔ مخارج زندگی شاگرد یک سوخت‌بر شود و به این شغل پرخطر روی بیاورد. در واقع حنیف چاره و یا انتخاب دیگری نداشت. به هر دری که زده بود بسته بود.
مادرش می‌دانست گلناز همین اطراف پرسه می‌زند و در دریای افکار کودکانه‌اش غرق است، صدا زد:
– گلناز بیا، پدرت سراغت را می‌گیرد.
گلناز با شنیدن صدای مادرش خیلی زود خودش را به خانه رساند، اما نزدیک خانه سرعتش کم شد و خود را به پایهٔ دروازهٔ چوبی خانه تکیه داد، دقایقی به همین حالت به پدرش خیره شده بود، پدرش او را که دید با صدای بلند گفت:
– حلیمه، همین فردا برای دختر گلم دمپایی می‌خرم. بیا عزیزم، ناراحت نباش، تا وقتی بابا کنارت است نباید ناراحت باشی، اخم‌هایت را باز کن عزیز دلم.
مادر گلناز چهره‌اش را که از رنج‌های روزگار ستم‌ها دیده بود بالا گرفت و به سختی خندید؛ او نگاهی مادرانه به گلناز کرد؛ نگاهی آمیخته با اندوه و غم و حس دلسوزی، سپس سوزن خیاطی را لای انگشتانش گذاشت و به دوخت پارچه‌ای که از شهر آورده شده بود مشغول شد، مادر گلناز باردار بود، فرزندی هفت ماهه در شکم داشت، منتظر بود تا همسرش با ماشین به مرز برود و پولی به او بدهد تا سونوگرافی بگیرد و بداند که فرزند جدید او دختر است یا پسر؟ اتفاقا این سؤالِ هر روز گلناز هم بود، اما تنگدستی و بی‌پولی پاسخ این پرسش را به آینده موکول ساخته بود.
گلناز آمد و کنار مادرش نشست، اسباب‌بازی نداشت، چهره‌اش افسرده و ملول بود. حلیمه وضعیت دختر خردسالش را درک می‌کرد، دلش به حال گلناز سوخت، خواست دخترش در این دنیای آشفته و پر رنج کمی‌ بخندد، گفت:
– گلناز جان، بلند شو، اگه دستت به کلید لامپ رسید خاموشش کن.
گلناز کوچکتر از آن بود که بتواند کلید را دست بزند، پدرش فردی سبک‌بال بود، بلند شد و او را در آغوش گرفت، گلناز چند مرتبه لامپ را روشن و خاموش کرد و خندید و تا حدودی نشاط و شور کودکی در وجودش زنده شد. پدرش او را بر زمین گذاشت و بیرون رفت. گلناز رفت کنار مادرش نشست و گفت:
– مامان، سمیه می‌گوید ما هر شب تلویزیون نگاه می‌کنیم و فیلم می‌بینیم. چرا ما تلویزیون نمی‌خریم؟
مادرش پاسخ داد:
– دخترم فعلا پول کافی نداریم، پدرت که کار کرد و پولی جمع کردیم یه تلویزیون دسته‌دو می‌خریم و هر شب فیلم و برنامه‌های خوب می‌بینیم.
– پدرم که الآن پولی در بساط ندارد، حتی پول ندارد به تو بدهد که پیش دکتر بری، آخه ما کَی پولدار می‌شیم و می‌تونیم مثل بقیه، شب‌ها شاد باشیم و سیر بخوابیم؟
– دخترم، همین که سایهٔ پدرت بالای سرِ ماست خدا را شکر، خیلی‌ از خانواده‌ها هستند که سرپرستی ندارند و خیلی بیشتر از ما رنج می‌کشند. پدرت گرچه دستش تنگ است، اما یک مرد خوب و مسئولیت‌پذیر است و برای تهیهٔ نانِ حلال تلاش می‌کند. از فردا قرار است با یک ماشین سوخت‌کش به مرز برود.
حنیف صدای گفت‌و‌گوی دختر و همسرش را می‌شنید و البته قلبش از لحن غم‌انگیز کودکش به درد می‌آمد، نگاهی به آسمان کرد و گفت: خدایا اندوه را با تمام وجود و از اعماق قلبم احساس می‌کنم، به من توفیق بده تا خرج خانواده‌ام را تامین کنم و دخترم احساس نیاز نکند.
حنیف وارد خانه شد، آن شب اجاق خانهٔ‌شان از قبل روشن نبود. حلیمه غذای مانده از شب قبل را گرم کرد و سر سفره گذاشت، حنیف زودتر دست از غذا کشید و از سر سفره بلند شد، حنیف خواست گلناز کمی بیشتر بخورد و شب را سیر بخوابد، حلیمه گفت:
– حالا بشین چند لقمهٔ دیگر بخور
– به مسجد می‌روم، وقت نماز است.
حنیف که از نمازش برگشت رو به حلیمه کرد و گفت:
– امام مسجد امشب می‌گفت خواندن سورهٔ واقعه روزی را زیاد می‌کند، حلیمه، من که قرآن‌خواندن بلد نیستم، تو که به مکتب رفتی هر شب بعد از نماز عشا سورهٔ واقعه را بخوان، به زندگی برکت می‌دهد و به اذن خدا روزی را زیاد می‌کند.
سر گلناز روی سینه پدرش بود و با انگشتان دو دستش بازی می‌کرد، یک‌مرتبه چهره برگرداند و دستان کوچکش را دور گردن پدرش حلقه زد و گفت:
– بابا من کی به مدرسه می‌روم؟
– می‌روی دخترم، فعلاً دو سال دیگر باید صبر کنی.
_بعد من هم مثل سمیه می‌تونم کفش نو و لباس جدید بپوشم و یک کیف قشنگ رو دوشم بگذارم.
– حتما دخترم.
گلناز بلند شد و کنار صندوق قدیمی که در کنج خانه بود نشست و با انگشتان کوچکش دستگیرهٔ آن را بالا می‌برد و رها می‌کرد و از صدای برخورد آن به بدنهٔ صندوق حظ می‌کرد. در همین لحظه سوزن خیاطی حلیمه از حرکت بازایستاد و نگاهی به حنیف کرد که داشت پیچ چراغ نفتی‌ عالی‌نسب را محکم می‌بست و گفت:
– خبرداری، سعید همسایه‌مون رفته یزد برای کارگری؟
آره اما این چند روز آینده هوا دوباره سرد میشه، من هم هر جور شده باید یک گالن نفت جور کنم.
– خدا بزرگه ان شاء الله.
در واقع حنیف با این پاسخ نمی‌خواست از کنار خانواده‌اش دور شود و گلناز و مادرش را که بیمار بود تنها بگذارد.
این شب به همین سادگی گذشت، گلناز که سر بر بالین گذاشته بود در خیال کودکانه‌اش به دمپایی‌های صورتی رنگی فکر می‌کرد که قرار بود فردا باباش از مغازهٔ عمو ادهم برای او بخرد.
🔹🔹🔹
صبح زود حنیف از خواب بیدار شد. سر از بالین برداشت، دو دست را روی چشمانش گذاشت و سپس نفس عمیقی کشید، نگاهی به چهرهٔ معصومانه گلناز انداخت. گلناز مثل یک فرشتهٔ کوچک در خواب عمیقی به سر می‌برد و آرامشی زیبا چهره‌اش را در خود فرو برده بود، حنیف با خودش گفت دخترم اگر خواست خدا باشد امروز تو را خوشحال می‌کنم، سپس بلند شد تا وضو بگیرد و برای ادای نماز صبح به مسجد برود، بیرون که رفت آسمان را ابری و مه‌آلود دید، انگار نوید روز غمناکی را به او و خانواده‌اش می‌داد…
ساعتی بعد خورشید طلوع کرد…
🔹🔹🔹
ساعت، هفت صبح بود، حنیف صبحانه‌اش را میل کرده بود و منتظر بود تا مسلم با ماشین بیاد و آن دو راهیِ مرز شوند، هر مرتبه که صحبت رفتن به مرز می‌شد ناخودآگاه دل حلیمه می‌لرزید، اتفاق یک ماه قبل در خاطرش مرور می‌شد، همان غروب غم‌انگیز که خبر مرگ همسایه‌شان فاروق به خانواده‌اش رسید و غوغایی برپا شد. این بی‌قراری خودش را با حنیف در میان گذاشت. اما حنیف تصمیمش را گرفته بود، بی‌پولی و نبود فرصت شغلی، چاره‌ای برای او نگذاشته بود. حنیف گفت:
– خب، چکار کنم حلیمه؟ تو روستا که کار و شغلی نیست، زمینی برای کشاورزی هم نداریم، به شهر هم نمی‌توانم برای کار بروم، چطور تو را با این وضعیت تنها بگذارم؟…
ماشین آبی‌رنگ سایپا آمد و آنها حرکت کردند. گلناز خواب بود، با صدای حرکت ماشین بیدار شد. خیلی زود به طرف درب دوید، اما پدرش رفته بود و نتوانست چهره‌اش را ببیند، فقط غباری از خاک دید که بر اثر حرکت سریع ماشین در هوا می‌چرخید.
حنیف و مسلم به مسیر خود ادامه دادند. گوشی مسلم در همین لحظه زنگ خورد، پشت فرمان بود و نمی‌توانست پاسخ دهد، حنیف گوشی را جواب داد، از آن طرف صدایی می‌آمد که به مسلم بگو مرز بسته است، اصلا اجازهٔ عبور نمی‌دهند. حنیف عین کلمات را به مسلم انتقال داد، اما مسلم گفت:
– نگران نباش چند مرتبه قبل هم به همین صورت بوده اما راه را باز کردند. ما که اسلحه و یا مواد مخدر قاچاق نمی‌کنیم، مأموران هم درک می‌کنند، آنها می‌دانند که ما زن و بچه داریم و در این اوضاع آشفته و نابسامان و بیکاری برای خرج زندگی و برای آنکه جلوی زن و بچه‌های‌مان شرمنده نشویم، چاره‌ای جز همین کار نداریم، ما که می‌رویم، اگر اجازهٔ عبور ندهند برمی‌گردیم یا روز را همانجا متنظر می‌مانیم و اگر شب‌ هم ماندیم همان نزدیکی‌ها اتراق می‌کنیم، این که مشکلی نیست.
در طول مسیر مسلم و حنیف گرم صحبت شده بودند. مسلم از فرزندش سلمان می‌گفت که در مدرسهٔ دینی مشغول حفظ قرآن کریم است و فقط دو جزء مانده است حافظ کامل شود. می‌گفت: از هر سرویسی که برمی‌گردد اندک پولی را پس‌انداز می‌کند تا همین روزها همهٔ فامیل‌ را کنار هم جمع کند و حافظ‌شدن فرزندش را جشن بگیرد، سپس دستش را روی شانهٔ حنیف گذاشت و گفت:
– نمی‌دانی چقدر منتظر آن لحظه هستم تا به چشمان فرزندم نگاه کنم و این افتخار بزرگ را بهش تبریک بگم.
▪️▪️▪️
همین که به نقطهٔ مرزی رسیدند رگبار گلوله‌ها شروع شد… مسلم فریاد می‌زد:
– حنیف سرت را پایین نگه‌دار.
لحظه‌ای بعد خودرو را متوقف کرد، احساس کرد جسم حنیف از حرکت افتاده است و فقط صدای خرخر شنیده می‌شود، نگاهی به چهرهٔ خون‌آلود او انداخت، دقیقا یک تیر به گردن و تیری دیگر بیخ گوش او را نشانه گرفته بود. هنوز از بدنش خون بیرون می‌آمد اما نفس نداشت. مسلم فریاد زد:
– خدااا
چشمانش فقط سیاهی و خون می‌دید، در این لحظه به یاد آورد که حنیف چگونه یک ساعت قبل از فرزند کوچکش می‌گفت که قرار است به همین زودی‌ها متولد شود و به جمع سه نفرهٔ آنها بپیوندد، بغض در گلویش گیر کرده بود و چشمانش اشک می‌ریخت و همش فریاد می‌زد خدا خدا…
خواست سرش را به عقب برگرداند که دو تیر به سر او نیز اصابت کرد و نفسش را برید و صدایش برای همیشه قطع شد…
روح او و حنیف از همان نقطه به آسمان پرواز کرد، مثل اینکه قرار بود با هم و همراهِ هم از رنج‌های زندگی رها شوند و از قفس دنیایی که برای آنان تنگ شده بود آزاد شده و به پرواز در آیند.
مردم محلی که صحنه را دیدند
ماشین مسلم را شناختند و خیلی زود خود را به صحنه رساندند. در همان لحظهٔ نخست با پیکر بی‌جان هر دو مواجه شدند، کابین جلوی ماشین پر از خون بود و بوی خون در آن فضای کوچک و دومتری پیچیده بود، در واقع آن بوی تلخ، بوی رنج، محرومیت، فقر و زندگی بر لبهٔ مرگ بود…
اما کیلومترها این طرف‌تر… دو خانوادهٔ بی‌سرپرست شده بودند و فرزندانی یتیم و بی‌پدر، و تا حیات‌شان باقی باشد باید با این درد کنار آیند و بسوزند و بسازند، اما هنوز این خبر تلخ به گوش‌‌شان نرسیده بود. قلب کوچک گلناز برای دیدن دوبارهٔ پدرش می‌تپید. سر ظهر بود، زیر گرمای نسبتا سوزان با سنگ‌ریزه‌های کوچکِ جلوی خانه بازی می‌کرد. هر چند مرتبه یک‌بار به دمپایی‌هایی رنگی و خرگوشی هم‌بازی‌اش سمیه می‌نگریست و نیم‌نگاهی به پاهای برهنهٔ خودش می‌کرد. کمی حسرت به دلش می‌نشست اما با وعدهٔ پدرش شادی زودگذری در قلبش برق می‌زد، اما در بی‌خبری او، روح پدرش در آسمان و جسم بی‌جانش در زمین غرق در خون بود، در همین آن، رعشه‌ای عجیب بر اندام کوچکش مستولی شده بود، دلش شور می‌زد و حس عجیبی داشت…
🔹🔹
اذان عصر نواخته شد، نوای غم‌انگیز مؤذن مسجد در آسمان روستا طنین‌انداز شد. مردم روستا مشغول تهیهٔ علوفه برای دام و چهارپایان بودند و به آن سوی جوی آب، به سمت زمین‌های کشاورزی می‌رفتند، گروهی نیز زیر نخل‌های قدیمی خرما نشسته بودند و حرف‌هایی بین آنان رد و بدل می‌شد. ذهن کوچک گلناز امروز هم درگیر همان وعدهٔ دیروز پدر بود، بابایش دیر کرده بود. مادرش نگران بود، هیچ خبری از پدرش و صاحب‌ ماشین نبود، چند نفر از مقتدیان مسجد پس از ادای نماز عصر به خانهٔ آنها نزدیک شدند، با دیدن گلناز کنار خانهٔ‌شان متوقف شدند. عموی مادر گلناز در میان آن جمع بود. در همین لحظه یک ماشین تویوتا با دو سرنشین جوان به‌طرف قبرستان روستا که در دشت وسیعی قرار داشت حرکت کرد، بوی مرگ داشت به خانه‌شان نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد، عموی حلیمه که تسبیحی چوبی در دست داشت و لبانش به ذکر خدا مشغول بود از جمع جدا شد و آهسته گام برداشت و حلیمه را صدا زد، انگار آن جمع، مسئولیت سنگین اطلاع دادن مرگ حنیف را به او سپرده بودند، حلیمه جلو آمد، گلناز هم در آغوشش بود، چشمان عموی حلیمه با دیدن چهرهٔ معصوم گلناز و پاهای برهنه و لباس‌های کهنه‌اش اشکبار شد.
عموی حلیمه با چشمانی گریان و صدایی لرزان گفت:
– انا لله و انا الیه راجعون
– حنیف… حنیف… امروز ظهر…
بیشتر نتوانست چیزی بگوید. اما حلیمه پیامش را دریافت کرده بود و همان را شنید که از شنیدن آن خیلی وحشت داشت، یعنی خبر مرگ شوهر و تنها نان‌آور زندگی‌اش، مرگ حنیف فقط واقعیت تلخ آن روز زندگی‌اش نبود، تلخ‌ترین اتفاق زندگی او و دخترش.

گلناز کمی دیرتر همه چیز را فهمید. داشتن دمپایی نو مثل دیگر رؤیاهای کودکانه‌اش زیر همان سنگ‌ریزه‌های جلوی خانه برای همیشه دفن شد، او ماند و دنیای بی‌رحمی که در آن مردانی، نان را به قیمت جان می‌خرند.
گلناز از آن پس هر ماشین سایپایی را که می‌دید یاد پدرش می‌افتاد و حسرت همان صبح را می‌خورد که نتوانست زودتر از خواب بیدار شود و چهرهٔ پدرش را ببیند، خورشید آن روز هم غروب کرد اما در گوشه‌ای از روستا و در غروب غم‌انگیزِ یک پدر، صدای هق‌هق گریه‌های یک دخترکوچولوی معصوم و ناله‌های یک زن بیوه، قلب هر انسان آزاده‌ای را به درد می‌آورد.

✍🏻 ابوبسام نارویی