در منطقهٔ ولنجنک تهران همراه دوستم مهران منتظر رسیدن تاکسی اسنپ هستیم تا به حسنآباد برویم و با یکی از فرهنگیان دیداری صمیمانه داشته باشیم. جوان رعنایی با پژو مشکی از راه میرسد و جلویمان ترمز میزند؛ همان اسنپ درخواستی است. سوار ماشین میشویم و ماشین حرکت میکند. صدای موسیقی آزارم میدهد. میگویم آقای راننده […]
در منطقهٔ ولنجنک تهران همراه دوستم مهران منتظر رسیدن تاکسی اسنپ هستیم تا به حسنآباد برویم و با یکی از فرهنگیان دیداری صمیمانه داشته باشیم.
جوان رعنایی با پژو مشکی از راه میرسد و جلویمان ترمز میزند؛ همان اسنپ درخواستی است. سوار ماشین میشویم و ماشین حرکت میکند. صدای موسیقی آزارم میدهد. میگویم آقای راننده میشه ولوم این ضبط صوت را کمتر کنید؟ میگوید: آره.
– مسافرین؟
– بله.
– راننده: اصلا قیافتون مسافرونه نیس، حتی لهجتون اینجوری نیس؟
– مسافریم.
– حالا که ضبط صوت را مانع شدید میخواهم از دردی که دامنم را سوزاند، بهتون بگم.
– بفرمایید قربان راحت باشید.
رانندهٔ جوانِ اسنپ سفرهٔ دلش را جلوی ما باز میکند، او از همان سندروم خطرناک ازدواج اجباری میگوید، از همان معضلی که بارها و بارها شاهد قربانیان آن بودهام، میگوید: بابام منو به زور با برادرزادهاش ازدواج داد، هر چه گفتم بابا من این دختره را نمیخوام، من قید ازدواج با این برادرزادهات را زدم، ولی بابام میگفت اگر با این دختر ازدواج نکنی از عشق، ارث و مهر پدری محرومت میکنم.
خلاصه از بابام اصرار و از من انکار.
من مغازه مانتوفروشی داشتم و اتفاقا عاشق یکی از مشتریام شده بودم؛ اصلا نمیدانستم چکار کنم و چه راهی بروم که ناگهان سفرهٔ عقد من و دخترعمویم چیده شد و ما به خانهٔ بخت رفتیم.
رفتارم همیشه با همسرم سرد بود و او نیز از این رفتارم رنج میبرد و حاصل این ازدواجِاجباری یک دختری شد که نامش را هم پدرم پناه گذاشت. دخترم پناه که به دنیا آمد همسرم درخواست طلاق کرد؛ زیرا من به خاطر این ازدواج اجباری میلی به زندگی با او نداشتم. من عشق دیگری داشتم که سترون محبتش در تار و پود من ریشه دوانیده بود و با شیرهٔ جانم ایزوله شده بود.
روزی که قاضی حکم طلاق داد و من و همسرم از هم جدا شدیم، حالِ من بد از بدتر شد؛ زیرا تقصیر از پدرم و پدرش بود که ما را به زور و اجبار پای سفرهٔ عقد و گفتنِبله کشاندند و بدین علت این پیمان را شکستیم و دخترم پناه را در کمال ناباوری بیمادر یافتم. از آن روز که نتوانستم دیگر با همسرم زندگی کنم و مادرم برای نوهاش، پناه، به جای مادرش مادری میکرد، داغم کور شد.
من سرم را به نشانهٔ تأیید حرفهایش تکان دادم و رانندهٔ جوان ادامه داد که حالا پناه مدرسه میرود و من هم قید ازدواج را زدهام و دیگر ازدواج نخواهم کرد.
در همین گیر و دار بودیم که به حسنآباد رسیدیم و از وی خداحافظی کردیم.
آری! این است فرجام ناخوشایند ازدواج اجباری؛ ازدواج اجباری پیوندی است که بر خلاف میل دورنی و بر اثر خواستهٔ دیگران انجام میشود که سرانجام مطلوبی ندارد.
ازدواج اجباری مسألهای است که در بسیاری از کشورهای دنیا و کشور خودمان وجود دارد. برخی افراد به خواست افرادی همچون والدین و بدون رضایت قلبی خود تن به ازدواج میدهند؛ در این میان ترس از خشونت خانواده، بسیاری از دختران و پسران را به ازدواج اجباری مجبور میکند و در صورت مخالفت با این خواستهٔ خانواده، فرد مورد شدیدترین آسیبهای جسمی و روحی قرار میگیرد.
باری در یکی از چمنهای مصنوعی فوتبال نیز به درد دل یکی از فوتبالیستها گوش فرا دادم، او نیز میگفت:خواهرم را به زور به پسر خالهام دادهاند که بارها به قصد خودکشی با ابزار و ایدههای گوناگون به خود آسیب رسانده که نتیجهٔ آن چندین بار کما رفتن بوده و هوشیاریاش تا ٣ نیز رسیده است.
هرکدام از ما و هر نهاد و مسؤول و هر شخصیت مرجعی که میتواند نقشی در جلوگیری از رشد فزایندهٔ این معضل و سندروم خطرناک ایفا کند، قدم بردارد و نگذارد اوضاع بدتر شود.
این جوانان و نوجوانانی که آینده و ثروت اصلی جامعهٔ ما هستند به جای آبادانی و توسعهٔ زندگی فردی خود و اقتصاد کشور و به جای اینکه در چرخهٔ زندگی اجتماعی و اقتصادی خود و جامعه مهرهای مفید باشند، نباید زندگیشان خراب شود و زندگی را به کام خود و دیگران تلخ کنند.
افراد ذینفوذ باید آنچه را که جلوی این معضل را می گیرد، القا کنند و راه و رسم درست زندگی و ارزش ازدواجهای موفق را برای جوانان، همراه با دانشی بهروز تبیین کنند؛ زیرا خداوند نیکوکاران را در انجام کارهای نیک و اصلاحگرایانه، ناصر و معین است. وصلى الله علىٰ محمّدٍ وآلِه.
✍🏻 سینا سعادتمند
https://www.sunnatonline.org/?p=38901