بر كسی پوشیده نیست كه داستانهای تاریخی حاوی درسها، عبرتها و حكمتهایی هستند كه شخص دانا آنها را استخراج میكند و فهیم درمییابد و ماهر، نكتههای موفقیتآمیزشان را میگیرد. در تاریخ داستانی آمده كه هزار بار جای عبرت دارد؛ داستان سفیر شدن امام عامر شعبی توسط خلیفهٔ اموی به سوی پادشاه روم. شعبی را تنها […]
بر كسی پوشیده نیست كه داستانهای تاریخی حاوی درسها، عبرتها و حكمتهایی هستند كه شخص دانا آنها را استخراج میكند و فهیم درمییابد و ماهر، نكتههای موفقیتآمیزشان را میگیرد.
در تاریخ داستانی آمده كه هزار بار جای عبرت دارد؛ داستان سفیر شدن امام عامر شعبی توسط خلیفهٔ اموی به سوی پادشاه روم.
شعبی را تنها میگذاریم تا خود واقعه را ـ آن گونه كه در كتب سیرت و اخبار تاریخ آمده ـ بازگو كند؛ میگوید:
امیرالمؤمنین عبدالملك بن مروان مرا نزد پادشاه روم فرستاد. رومیان مرا از دروازهٔ تنگی گذرانده، پیش پادشاه بردند تا به هنگام ورود سرم را خم كنم، اما من سربلند وارد شدم! وقتی که بدانجا رفتم، به هر سؤالی كه میكرد، پاسخ میدادم. معمولاً فرستادگان مدت زیادی اقامت نمیكردند، ولی پادشاه روم مرا روزهای زیادی پیش خود نگه داشت. هنگامی كه خواستم برگردم، پرسید: از خاندان شاهی هستی؟
گفتم: نه، لیكن از عربم.
تكه كاغذی به من داد و گفت: هرگاه نامه را به دوستت ـ عبدالملك بن مروان ـ رساندی، این یادداشت را هم به او بده.
امام شعبی میگوید: هنگامی كه برگشتم، نامهها را به عبدالملك دادم و این تكه كاغذ را فراموش كردم. وقتی که خواستم برگردم، به دروازه که رسیدم، یادم آمد، برگشتم و آن را تحویل دادم.
عبدالملك پرسید: آیا قبل از اینكه این یادداشت را به تو بدهد، چیزی نگفت؟
گفتم: بله؛ به من گفت: از خاندان پادشاهی؟ و من گفتم: نه، بلكه از عربم.
سپس از آنجا بیرون آمدم. هنگامی كه به دروازه رسیدم، مرا طلبید؛ برگشتم. وقتی كه جلویش ایستادم، گفت: میدانی در این یادداشت چه نوشته بود؟
گفتم: نه.
گفت: بخوان.
خواندم، نوشته بود: تعجب میكنم از قومی كه در میانشان شخصیتی مانند این [شعبی] وجود دارد، چگونه دیگری را پادشاه كردهاند؟!
گفتم: ای امیرالمؤمنین! اگر میدانستم كه چنین نوشته است، آن را نمیآوردم؛ پادشاه روم تو را ندیده و چنین گفته است.
گفت: میدانی چرا چنین نوشته است؟
گفتم: خیر.
گفت: به خاطر تو نسبت به من حسودی کرده و خواسته مرا به قتل تو وادارد.
٭٭٭
كسی كه در این قصه بیندیشد، مهارت خلیفه و ذكاوت شعبی و صورت پیشرفتهای از مدیریت آگاهانه، قضاوت عادلانه و نگاه سالم به امور را درخواهد یافت كه پادشاه روم خواست تا با طرح سؤال ”تو از خاندان شاهی هستی“، روح غرور را در نفس شعبی شعلهور کرده و او را نسبت به قتل خلیفهٔ مسلمین و شورش علیه او تحریك كند؛ یعنی ذكاوتی كه از آن بهره بُردهای، ذكاوت پادشاهان است و چادر حكمتی كه بر خود انداختهای، برازندهٔ مردان دولت و حكماست و این لباس تمیز ادب و اخلاقی كه به تن داری، زیبندهٔ پادشاهی و خلافت است كه از تو گریخته و به سوی پسر مروان رفته است.
پادشاه روم با این سؤالش خواست از طریق شعبی به رسالتش برسد كه فحوایش چنین بود كه چرا عصای فرمانبرداری را نمیشكنی و دستت را از بیعت خالی نمیكنی كه برای شخصیتی مانند تو مناسب نیست عبدالملك پادشاهش باشد، شایستگی تو در قومت فقط این است كه رئیس باشی نه زیردست!
این رسالت پنهانی بود كه از سؤال پادشاه روم به آن پی بردیم؛ اما یادداشت پادشاه روم برای عبدالملك بن مروان مكر و حیلهٔ كمتری نسبت به سؤال از شعبی نداشت؛ چرا كه میگفت: تعجب میکنم از قومی كه چنین شخصیتی دارند، چگونه دیگری را پادشاه كردهاند؟!
به نظرم هدفش این بود كه شعبی از تو به خلافت لایقتر است و او در این باره رقیب توست و اگر تو او را به قتل نرسانی و خود را از شرّ او خلاص نكنی، دولتت را به دست میگیرد!
لیكن عبدالملك خلیفهٔ آگاه و سیاستمدار كارآزمودهای بود، ماورای كلام را فهمید و سخن خود را چنان بیان كرد كه شعبی فهمیده بود.
یقیناً اطاعت ولی امری كه با شرایط معلومی انطباق دارد، در جوامع متمدن، فرهنگی است كه اعزاز آن لازمی و بلكه فرهنگی است كه از صمیم دین حنیفمان سرچشمه گرفته است.
به خاطر یك منصب پریدن بر منصبی دیگر فساد بزرگی است؛ اگر هر فرهیختهای از ”فرهیختگان“ یا عالِمی از ”علما“ چنین اعتقادی داشته باشد كه او به حكومت و پادشاهی شایستهتر از حاكم و پادشاه است؛ چرا كه پادشاه را نادان و خود را اندیشمند میداند، پس این شخص خودش جاهلترین نادانان است!
بسیاری از علما و نویسندگان دارای تألیفات و مقالات زیادی هستند كه پادشاهان آنها را ندارند، اما این ضرورتاً بدین معنا نیست كه حاكم جاهل است و این مقیاسی شرعی جهت خروج بر او و ایجاد خونریزی نیست. به همین خاطر علمای سلف و پیروان كتاب الله و سنت رسول الله صلى الله علیه وسلم شروط و حدود مقیدی را برای خروج بر حاكم وضع كردهاند.
چنانچه هر روشنفكری اعتقاد داشته باشد كه او بلندآوازه و كاردان است و خود را فقط سردار قوم و مشهورتر از كفر ابلیس میبیند، باید بداند كه عامر بن شرحبیل شعبی بر چنان درجهای از علم و فقه و حدیث قرار داشت كه روشنفكران امروزی به یكدهمِ یكدهمِ آن هم نمیرسند.
امام زهری میگوید: علما چهار نفراند: ابن مسیب در مدینه، حسن بصری در بصره، مكحول در شام و شعبی در كوفه.
برتری او را ابوبكر بن عیاش در مقابل مناظرش در مجلس ابوالعباس چنین بیان كرده است: تو كجا و عامر بن شراحیل شعبی کجا كه چشمانت مانند او اصحاب پیامبر صلى الله علیه وسلم را ندیده است و نه حافظتر از او و نه فقیهتر در دین و نه راستگوتر در حدیث و نه داناتر به غزوات پیامبر صلى الله علیه وسلم و تاریخ عرب و حدود اسلام و میراث و معانی غریب و شعر و نه شایستهتر به هر كاری!
گفته میشود او پانصد نفر از اصحاب رسول الله صلى الله علیه وسلم را دریافته بود و نزد عبدالملك بن مروان جایگاه خاصی داشت.
برای شخص متعهد، باندبازی، خیانت و تنها نیمهٔ پر لیوان را دیدن نفاق شمرده میشود؛ آری! یكی از ویژگیهای منافقین همین است كه آنان را یكپارچه میپنداری، در حالی كه دلهایشان پراكنده است. اما از ویژگیهای مؤمنان این است كه به كتابِ عزیز و سنت پاكیزه چنگ زده و آنان را یكپارچه مییابی و حقیقت هم همین است.
آنچه امام شعبی فهمید، بسیاری از فهمش عاجزاند؛ او دانست كه هر كشوری بیش از یك رئیس را برنمیتابد و فقط یك حاكم میخواهد. قانون همین است كه حاكم باید یكی باشد و مردان دولت زیاد باشند. شعبی ترجیح داد كه یكی از مردان دولت و سفیر آن باشد نه این كه در پادشاهی با خلیفه به منازعت برخیزد.
همان طور كه از ویژگیهای حاكم پیروز این است كه حكومتی ایجاد كند كه رجال دولت در كنارش باشند نه اینكه استعدادكشی نموده و آرا و نظریات دیگران را ـ فقط بدین خاطر كه مردم به نزاع با حکومتش برنخیزند ـ به باد مسخره بگیرد كه هرگاه چنین افرادی بروز کند، به قتل یا فراری دادنشان بكوشد. این از اخلاق یك رهبر مسلمان و بلكه از هر انسان عاقل و صاحبنظر به دور است؛ عقلا کسانی هستند كه به توسعه و آبادانی گام مینهند نه به سوی ویرانی؛ میشتابند تا قبل از بنای دیوار، انسان بسازند. عقولی كه میدانند انسانسازی ستون اساسیِ پیشرفت ملتها و شهرهاست همانگونه كه گنجی اساسی از معادن حكمت آگاهانه است.
امام شعبی ـ رحمه الله ـ دانست كه اگر فردی از این سیاهی لشكر باشد بهتر از این است كه فرمانده شترمرغان شود! دانست كه اهلیتهای علمی و شخصیش ارزشی نخواهند داشت تا زمانی كه خصلت مهمتری را كه طاعت باشد، نداشته باشد. مطیع، رهبر حقیقی است نه كسی كه گمان میكند كه فرمانبرداری در حق او نقص و سبب افت جایگاه و فرهنگش میشود. كسی كه چنین میپندارد، جاهلترین مردم است و جاهل خواهد ماند و جهلش او را رهبری خواهد كرد و هیچ كس از او بهرهای نخواهد برد.
در حزبهای امروزی چنین حزبهایی نیز یافته میشوند كه تعدادشان از سی نفر بیشتر نیست، دیری نمیپاید كه نصفشان جدا شده و دو حزب با دو رئیس شكل میگیرد. مدتی دیگر نمیگذرد كه یكچهارم آن جدا گردیده، بعد یكپنجم و یك دهم! تا اینكه برای این روشنفكر رهبری به جز جهالتش باقی نمیماند ـ با عرض معذرت از با فرهنگ بودنش! ـ قول شاعر عراقی بر بالكن خانهاش ـ با احترام ـ نقش میبندد:
بَلَدِی رُؤُوسٌ كُلُّهُ /❊/ أَرَأَیتَ مَزْرِعَةَ البَصَلِ
شهر من همه سرداراند؛ آیا مزرعهٔ پیاز دیدهای؟
[آنكه چون پسته دیدمش همه مغز /❊/ پوست اندر پوست بود همچو پیاز]
خدا عبدالملك بن مروان را بیامرزد و رحمتش را نثار عامر شعبی نماید؛ آنان رهبران و دولتمران بر حقی بودند كه پادشاه و حكمای روم نتوانستند، فریبشان دهند.
نویسنده: مروان عدنان/ الألوکة
ترجمه: زبیر حسینپور