در زمان حکومت خلیفهی دادگر “عمر بن عبدالعزیز”، اهالی سمرقند پس از این که لشکر اسلامی بدون هیچ گونه انذار قبلی یا دعوت، وارد شهرشان شده بود، فرستادهای را به نزد خلیفه فرستادند. ایشان نامهای را به فرستاده داد که در آن به قاضی (نامش جُمیع بود) دستور داد که در میان آنان قضاوت کند. […]
در زمان حکومت خلیفهی دادگر “عمر بن عبدالعزیز”، اهالی سمرقند پس از این که لشکر اسلامی بدون هیچ گونه انذار قبلی یا دعوت، وارد شهرشان شده بود، فرستادهای را به نزد خلیفه فرستادند. ایشان نامهای را به فرستاده داد که در آن به قاضی (نامش جُمیع بود) دستور داد که در میان آنان قضاوت کند. که این داستانی بسان افسانه میماند، اتفاق افتاد.
وقتی که دو طرف دعوى به نزد قاضی حاضر شدند، محکمهی قضاوت به این صورت انجام پذیرفت:
پسر بچه (حاجب) صدا زد: ای قتیبه!
قتیبه آمد و به همراه بزرگ کاهنان سمرقند در برابر قاضی نشست.
قاضی گفت: ای سمرقندی! چه ادعایی داری؟
سرقندی گفت: قتیبه با لشکرش بر ما تاخته است، أما پیش از حمله، ما را به اسلام دعوت نداد و به ما مهلت هم نداد تا در کارمان اندیشه کنیم و تصمیم بگیریم …
قاضی رو به قتیبه کرد و گفت: ای قتیبه! در این مورد چه میگویی؟
قتیبه گفت: جنگ، فریب و نیرنگ است و این شهری بزرگ است و تمام شهرهای اطراف سرسختی و مقاومت میکردند و مسلمان نشدند و جزیه را هم نپذیرفتند …
قاضی گفت: ای قتیبه! آیا آنان را به اسلام، یا جزیه، یا جنگ فراخواندی؟
قتیبه گفت: نه، به خاطر مسائلی که مطرح کردم، به طور ناگهانی بر آنان حمله نمودیم …
قاضی گفت: به این مسأله اقرار نمودی و هر گاه مدعى علیه اقرار نماید، محاکمه پایان یافته است. ای قتیبه! خداوند این امت را با دین، پرهیز از خیانت و برپاداشتن داد پیروز ساخته است.
سپس قاضی گفت: قضاوت ما چنین است که تمام مسلمانان، فرمانروایان، لشکریان، مردان، کودکان و زنان از سرزمین سمرقند بیرون بروند و مغازهها و خانهها به حال خود رها شوند و در سمرقند کسی باقی نماند تا پس از این مسلمانان آنان را حمایت کنند.
کاهنان آنچه را دیدند و شنیدند باور نکردند؛ نه شاهدانی و نه دلایلی، محاکمه هم چند دقیقه بیشتر طور نکشید، چیزی نفهمیدند جز این که قاضی و پسربچه و قتیبه داشتند از مقابل آنان برمیگشتند.
بعد از مدت اندکی، سروصداهایی را بلند شده بود، شنیدند و گردوغباری که تمام اطراف را فراگرفته بود و پرچمهایی را در میان غبارها میدرخشید را دیدند، مسأله را جویا شدند. به آنان گفته شد: حکمی که قاضی داد، اجرا شد و لشکر در میان صحنهای که کسانی که آن را دیدند یا شنیدند، لرزه بر اندام شدند، عقبنشینی کرد.
اسلام اهالی سمرقند
هنوز در آن روز خورشید غروب نکرده بود مگر این که سگها در راههای خالی سمرقند پرسه میزدند و صدای گریه برای بیرون رفتن آن امت دادگر و مهربان، از خانه به گوش میرسید. کاهنان و اهالی سمرقند نتوانستند برای چند ساعت این وضعیت را تحمل کنند، به همین خاطر گروه گروه در حالی که بزرگ کاهنان پیشاپیش آنان بود و شهادتین را بر زبان تکرار میکردند، به سوی پادگان مسلمانان رفتند.
چه داستان بزرگی! چه صفحهی درخشانی از تاریخ باشکوه ما! آیا شنیدید لشکر شهری را فتح کند، سپس أهالی آن شهر به دولت پیروز شکایت کند و قاضی دستور به بیرون رفتن لشکر پیروز کند؟
سوگند به خدا شبیه این موقف و موضع را در هیچ ملتی از ملتهای دنیا نمییابیم.