ای وجودت افتخار کائنات /٭/ شد ظهورت رحمتی بر ممکنات[۱] چون تولد یافت ذات پاک تو/٭/ گشت روشن کوه و ‌دشت و ‌تپه‌جات کاخ کسرى سرنگون از بیم تو /٭/ رفت آب ساوه[۲] اندر غایرات[۳] آتش زردشت در ایران زمین /٭/ بعد از ده‌صد[۴] شده از خامدات[۵] چون رضاع یافتی به نزد سعدیه[۶] /٭/ گشت ظاهر برکتت در صامتات[۷] فیض و […]

افتخار کایناتای وجودت افتخار کائنات /٭/ شد ظهورت رحمتی بر ممکنات[۱]

چون تولد یافت ذات پاک تو/٭/ گشت روشن کوه و ‌دشت و ‌تپه‌جات
کاخ کسرى سرنگون از بیم تو /٭/ رفت آب ساوه[۲] اندر غایرات[۳]
آتش زردشت در ایران زمین /٭/ بعد از ده‌صد[۴] شده از خامدات[۵]
چون رضاع یافتی به نزد سعدیه[۶] /٭/ گشت ظاهر برکتت در صامتات[۷]
فیض و برکات وجودت در صبا /٭/ ظاهر و قاهر شدند بر ارضیات[۸]
مبعثت در سال چهل[۹] از فضل حق /٭/ منت پروردگار است[۱۰] پر ثبات
چون‌که با حق آمدی باطل برفت[۱۱] /٭/ سرنگون گشته از آن لات و منات[۱۲]
غلبه دادی دین حق را در جهان /٭/ بر تمام دین‌های ماضیات[۱۳]
اصل مقصد از ظهورت بود دین /٭/ شد مکمل[۱۴] بعد از آن رفتی به جات[۱۵]

[۱] ممکنات: آن چه وجودش امکان دارد.

[۲] ساوه: دریاچه‌ی ساوه به هنگام ولادت آن حضرت به خشکی گرایید. [۳] غایرات: فروشونده، فرو رفتگی.

[۴] ده‌صد: ده سده، هزار سال.

[۵] خامدات: خاموش، بی‌جنبش.

[۶] سعدیه: حلیمه سعدیه، دختر ابی ذویب، از قبیله بنی سعد بن بکر، دایه‌ی پیامبر صلى الله علیه وسلم که در کودکی به آن حضرت شیر دادند و تا حدود شش سالگی آن حضرت صلى الله علیه وسلم در میان قبیله‌ی بنی سعد با حلیمه و شوهرش حارث بن عبد العزى بن رفاعة زندگی‌اش را سپری نمود.

[۷] صامتات: اموال غیر جاندار، مانند زر و سیم، اسباب، جامه و خانه و غیره.

[۸] ارضیات: چیزهای زمینی.

[۹] پیامبر صلى الله علیه وسلم در چهل سالگی به پیامبری مبعوث شدند.

[۱۰] «لَقَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَى الْمُؤْمِنِینَ إِذْ بَعَثَ فِیهِمْ رَسُولًا مِنْ أَنْفُسِهِمْ یَتْلُو عَلَیْهِمْ آَیَاتِهِ وَیُزَکِّیهِمْ وَیُعَلِّمُهُمُ الْکِتَابَ وَالْحِکْمَةَ وَإِنْ کَانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِی ضَلَالٍ مُبِینٍ» [آل عمران: ۱۶۴]؛ به یقین خدا بر مؤمنان منت نهاد [که] پیامبری از خودشان در میان آنان برانگیخت، تا آیات خود را بر ایشان بخواند و پاکشان گرداند و کتاب و حکمت به آنان بیاموزد قطعا پیش از آن در گمراهی آشکاری بودند.

[۱۱] «وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ کَانَ زَهُوقًا» [الإسراء: ۸۱]؛ و بگو حق آمد و باطل نابود شد، آری! باطل همواره نابودشدنی است.

[۱۲] لات و منات: نام دو بت از بت‌های مورد پرستش بعضی از طوایف عرب پیش از اسلام.

[۱۳] ماضیات: گذشته. «هُوَ الَّذِی أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدَى وَدِینِ الْحَقِّ لِیُظْهِرَهُ عَلَى الدِّینِ کُلِّهِ وَلَوْ کَرِهَ الْمُشْرِکُونَ» [التوبة: ٣٣، الصف: ۹]؛ Tاو کسی است که پیامبرش را با هدایت و دین درست فرستاد، تا آن را بر هر چه دین است پیروز گرداند، هر چند مشرکان خوش نداشته باشند.

«هُوَ الَّذِی أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدَى وَدِینِ الْحَقِّ لِیُظْهِرَهُ عَلَى الدِّینِ کُلِّهِ وَکَفَى بِاللَّهِ شَهِیدًا» [الفتح: ٢٨]؛ اوست کسی که پیامبر خود را به [قصد] هدایت با آیین درست روانه ساخت، تا آن را بر تمام ادیان پیروز گرداند و گواه‏بودن خدا کفایت می‏کند.

[۱۴] مکمل: کامل شده.

[۱۵]. برگرفته از کتاب گل باغ نبوت، گردآوری: عبدالستار حسین‌بر.

آمدن رسول قیصر روم بنزد عُمَر به رسالت

تا(۱) عُمَر آمد ز قیصر یک رسول /٭/ در مدینه از بیابان نُعول(۲)

گفت کو قصر خلیفه ای حَشَم /٭/ تا من اسب و رخت را آنجا کشم

قوم گفتندش که او را قصر نیست /٭/ مر عُمَر را قصر، جان روشنیست

گرچه از میری و را آوازهایست /٭/ همچو درویشان مر او را کازه ایست(۳)

ای برادر چون ببینی قصر او /٭/ چونک در چشم دلت رُستست مو

چشم دل از مو و علّت پاک آر /٭/ وانگه آن دیدار قصرش چشم دار

هرکه را هست از هوسها جان پاک /٭/ زود بیند حضرت و ایوان پاک

چون محمّد پاک شد زین نار و دود /٭/ هر کجا رو کرد وَجهُ الله بود

چون رفیقی وسوسۀ بد خواه را /٭/ کی بدانی ثَمّ َوَجهُ الله(۴) را

داستان آمدن سفیر قیصر روم را، محمد بن عُمر واقدی (۲۰۷- ۱۳۰) در فتوح الشام نقل کرده و به گونهای شبیه آن را شیخ ابوسعید ابی الخیر در اسرار التوحید آورده است، و ابوالحسن علی بن عثمان هجویری نیز در کشف المحجوب آن را با شیوایی و بلاغت خاصی ذکرنموده است(۵) .

اکنون به شرح ابیات فوق میپردازیم:

از طرف قیصر روم، فرستادهای از بیابان دور و دراز نزد عُمَر به مدینه آمد، فرستاده رومی پرسید: قصر خلیفه کجاست. مردم به او گفتند: عُمَر قصر و کاخ ندارد و با وجود اینکه شهرت و صولت و فرمانروایی او جهان را فراگرفته است در خانه محقّر و ناچیزی زندگی میکند. او به زرق و برق و تجملات دنیوی توجّهی نمینماید و قصر او، روح با عظمت و روشنی است که در آن زندگی میکند.

قصر نورانی و معنوی عُمَر را کسی که ناپاک و غرض آلود است نمیبیند، دلت را از شک و تردید و غرض پاک کن تا قصر معرفتی او را ببینی. هرکس که قلب خود را از هوی و هوس بزداید شایستگی رسیدن به محضر جانان را پیدا می‌کند همچنانکه پیامبر(ص) به هرچه روی میآورد وجهالله را می‌دید ولی با غرضهای نفسانی رسیدن به این حدّ کمال امکان ندارد و تا در اسارت وسوسۀ نفس باشی نمیتوانی از رازهای عالم معنی و فیض الهی آگاه شوی.

هرکه را باشد ز سینه فتح باب /٭/ او زهر شهری(۶) ببیند، آفتاب

حق پدیدست از میان دیگران /٭/ مچو ماه اندر میانِ اختران

دو سر انگشت بر دو چشم نه /٭/ هیچ بینی از جهان انصاف ده

گر نبینی، این جهان معدوم نیست /٭/ عیب جز ز انگشت نفسِ شوم نیست(۷)

تو ز چشم انگشت را بردار هین /٭/ و آنگهانی هرچه میخواهی ببین

نوح را گفتند اُمت کو ثواب گفت /٭/ او زان سوی وَاستَغشَوا ثیاب(۸)

رو و سَر در جامها(۹) پیچیدهاید /٭/ لا جَرم با دیده و نادیدهاید

آدمی دیدست و باقی پوستست /٭/ دیدآنست آنکه دیدِ دوستست

چونکِ دیدِ دوست نَبود، کور به /٭/ دوست کو باقی نباشد، دور به

(دفتر اول- ۸۷).

سینه هرکس برای درک معرفت باز شود، در هر جایی آفتاب معنویت را می‌بیند، همچنانکه ماه در میان ستارگان پیداست حقّ نیز در پهنه جهان هویداست، ولی تو با انگشت وسوسه و نافرمانی، چشم حقیقت بین قلبت را بستهای. از آزها و نیرنگهای نفسانی دست بردار تا صلاحیت دیدن عالم معنای الهی را پیدا کنی.

نوح پیامبر امتش را به توحید هدایت می‌کرد ولی آنها به سخنان او گوش نمیدادند و سر و رویشان را می‌پوشانیدند تا او را نبینند و کلامش را نشنوند، اینان چشم داشتند و نمی‌دیدند، ارزش آدمی به چشم معنویت‫بین او وابسته است نه به این گوشت و پوست مادی و چشم باطن، مشتاق دیدار حضرت محبوب است، چشمی که عاشق دیدن معشوق نباشد، کور باشد بهتر است، و دوست، خداوند بخشنده است که جاودان و فنا ناپذیر می‌باشد.

چون رسول روم این الفاظ تر /٭/ در سماع آورد شد مشتاق تر

دیده را بر جُستنِ عُمَر گماشت /٭/ رخت را و اسپ را ضایع گذاشت

هر طرف اندر پیِ آن مردِ کار /٭/ میشدی پُرسانِ او دیوانهوار

کین چنین مردی بُوَد اندر جهان /٭/ وز جهان مانند جان باشد، نهان

جَست او را تاش چون بنده بُوَد /٭/ لاجَرَم جوینده یابنده بُوَد

دید اعرابی زنی او را دَخیل /٭/ گفت: عمّر نک بزیر آن نخیل

زیر خرما بُن ز خلقان او جُدا /٭/ زیرسایه خفته بین، سایه خدا

آمد او آنجا و از دور ایستاد /٭/ مر عُمَر را دید و در لرز اوفتاد

هیبتی زان خفته آمد بر رسول /٭/ حالتی خوش کرد بر جانش نُزول

مهر و هیبت هست ضدّ همدگر /٭/ این دو ضدّ را دید جمع اندر جگر

(دفتر اول- ۸۷- ۸۸).

رسول روم از شنیدن این سخنهای لطیف و مطلوب مشتاقتر شد که عُمَر را ببیند. به هر طرف نگریست که عُمَر را پیدا کند و اسب و وسائل خود را رها کرد. دیوانهوار به هر سویی میرفت و میپرسید که: عُمَر مرد عمل را بیابد. (و با خود می‌گفت): آیا در جهان چنین مرد بزرگی وجود دارد که مانند روح، پنهان و ناپیدا باشد. او را جستجو میکرد که غلامش شود. و عاقبت جوینده، دلخواهش را می‌یابد.

یک زن بادیه نشین عرب را دید و زن به او گفت: عُمَر زیر آن درختستان خرما است. (عُمَر) از میان خلق و مردم به زیر درخت خرما آمده و سایه خدا را ببین که در سایۀ آن درخت خوابیده است.

رسول به آنجا آمد و از دور ایستاد و هنگامیکه عُمَر را دید از صلابت او ترسید و بلرزه افتاد. شکوه آن مرد خوابیده (عُمَر) رسول را فرا گرفت و روحش شاد شد.

هم مهر عُمَر را در دل دید و هم ترس از عظمت او در حالیکه مهر و ترس ضدّ یکدیگرند.

گفت با خود من شهان را دیدهام /٭/ پیش سلطانان مِه و بگزیدهام

از شهانم هیبت و ترسی نبود /٭/ هیبت این مرد هوشم را ربود

رفتهام در بیشه شیر و پلنگ /٭/ رویِ من زیشان نگردانید، رنگ

بس شدستم در مصاف و کارزار /٭/ همچو شیر آن دم که باشد کار زار

س که خوردم بس زدم زخم گران /٭/ دل قوی تر بوده‫ام از دیگران

بی‌سلاح، این مرد خفته بر زمین /٭/ من به هفت اندام لرزان، چیست این

هیبت حقّست این از خلق نیست /٭/ هیبت این مردِ صاحب دلق نیست

هرکه ترسید از حق و تَقوی گزید /٭/ ترسد از وی جن و انس و هرکه دید

اندرین فکرت بحرمت دست بست /٭/ بعدِ یک ساعت عُمَر از خواب جست

کرد خدمت مر عُمَر را و سلام /٭/ گفت پیغامبر(۱۰) سلام آنگه کلام

پس علیکش گفت و او را پیش خواند /٭/ ایمنش کرد و بپیش خود نشاند

لاتخافوا(۱۱) هست نزل(۱۲) خایفان /٭/ هست در خور از برای خایف، آن

هرکه ترسد مر او را ایمن کنند /٭/ مر دل ترسنده را ساکن کنند

آنک ِخوفش نیست چون گویی مترس /٭/ درس چه ذهی نیست او محتاج درس

آن دل از جا رفته را دلشاد کرد /٭/ خاطرِ ویرانش را آباد کرد

بعد از آن گفتش سخنهای دقیق /٭/ وز صفاتِ پاکِ حق، نِعمَ الرّفیق

(دفتر اول- ۸۹).

با خود گفت: من پادشاهان بسیاری را دیده و نزدشان بزرگ و برگزیده بودهام. از پادشاهان و شکوهشان رعب و ترسی نداشتم در حالی که هیبت و شکوه این مرد دلم را ربوده است. به بیشه شیر و پلنگ رفته و هرگز از آنها نترسیده و رنگ نباختهام.

به هنگام سختی، شیر آسا در میدانهای نبرد و کارزار شرکت نمودهام. چه ضربتها که خوردهام و چه ضربتها که زدم و همیشه از دیگران قوی‌دلتر بودهام. این چه سرّی است که من از این مرد بی سلاحی که بر زمین خوابیده است بشدّت میلرزم. این هیبت و شکوه حقّ است که از آن می‌ترسم و ترس از خلق و این مرد ژنده پوش نیست.

هرکس که پرهیزگار باشد و از حق بترسد جن و انس و هر بیننده از او میترسند. رسول با این اندیشه به احترام عُمَر دست بر سینه ایستاد و پس از یکساعت عُمَر از خواب بیدار شد. نسبت به او عرض ادب را به جا آورد و سلام کرد، زیرا پیامبر فرموده است: اول سلام کردن سپس سخن گفتن. خلیفه سلام او را پاسخ داد و او را پیش خود فرا خواند و در نهایت امنیت و آرامش در کنار خویش نشانید. آیۀ (لا تخافوا) (نترسید) ضیافتی است برای کسانیکه از عظمت خداوند میترسند و شایستۀ مقام خایف بارگاه خدا است.

هرکس که از هیبت الهی بترسد به او آرامش میبخشد و انسان خایف بارگاه حق را با ثبات میسازند. چرا به کسی که از هیبت خداوند نمیترسد می‌گویی: بترس، چه درسی به او میدهی؟ او نیازمند درس تو نیست عُمَر آن رسولِ دل از دست داده را خوشحال و خاطر ویرانش را آباد کرد.

سپس از عالم معنی و نکات دقیق معنوی برایش سخن گفت و از صفات پاک خداوند که بهترین رفیق است برایش توضیح داد. خلیفه، از فیضها و عنایات پروردگار و منازل ارواح پیش از دخول در ابدان و مقام قدس و اجلالی و مراتب کمالات آنچنان به شیوایی سخن به میان آورد که رسول روم را به شدت تحت تأثیر قرار داد و او را از خلیفه چنین پرسید:

مرد گفتش کای امیرالمؤمنین /٭/ جان ز بالا چون در آمد در زمین

مرغ بی اندازه چون شد در قَفَص /٭/ گفت حق بر جان فسون خواند و قصص

بر عدمها کان ندارد چشم و گوش /٭/ چون فسون خواند همی آید بجوش

از فسون او عدمها زود زود /٭/ خوش معلّق میزند سوی وجود

باز بر موجود افسونی چو خواند /٭/ زود دو اسبه در عدم موجود راند

گفت در گوشِ گل و خندانش کرد /٭/ گفت با سنگ و عقیق کانش کرد

گفت با جسم آیتی تا جان شد او /٭/ گفت با خورشید تا رخشان شد او

باز در گوشش دمد نکته مخوف /٭/ در رخِ خورشید افتد صد کسوف

تا بگوش ابر آن گویا چه خواند /٭/ کو چو مَشک از دیده خود اشک راند

تا بگوشِ خاک حقّ چه خوانده است /٭/ کو مراقب گشت و خامُش مانده است

(دفتر اول- ۸۹ و ۹۰).

رسول روم از خلیفه می‌پرسد که: این روح نامحدود چگونه در قفص محدود تن جای می‌گیرد؟

عُمَر جواب میدهد که: پروردگار بر روح، فسون و قصص خوانده است (دمیده است) عدم با افسون و قصّه پروردگار رقص کنان و معلّق زنان به عالم وجود میآید، و باز با افسونی دیگر، دو اسبه (شتابان) به عدم باز می‌گردد. گل را خندان میکند و سنگ را به عقیق یمنی مبدّل می‌سازد و جسم خاکی را با آیتی از آیات حق چنان به کمال میرساند که تبدیل به جان میشود و رازهای غیب را در می‌یابد.

در گوش چشم نکته ترسناکی را دمید که صد کسوف (خورشید گرفتگی) در خورشید ایجاد شد. زبان تقدیر الهی در گوش ابر چه خوانده است که از چشمش مانند مشک اشک جاری کرد. و به خاک چه گفته که مراقب و خاموش مانده است.

پس از آن، رسول قیصر باز اینچنین در باره روح از خلیفه سؤال کرد(۱۳) :

گفت یا عُمَر چه حکمت بود و سِرّ /٭/ حبس آن صافی درین جای کَدِر(۱۴)

آب صافی در گِلی پنهان شده /٭/ جان صافی بسته ابدان شده

گفت تو بحثی شگرفی می‌کنی /٭/ معنیی را بندِ حَرفی می‌کنی

حبس کردی معنی آزاد را /٭/ بند حرفی کرده تو باد را

رسول گفت: ای عمر چه راز و حکمتی در حبس روح صاف در جسم تیره است و چرا آب پاک روح در گِل وجود پنهان و جان پاکیزه اسیر بدنها گردیده است؟ عُمَر(رض) به فرستاده قیصر پاسخ می‌دهد که بحث غریب و شگفت انگیزی را پیش کشیدی و عالم معنا را به حرف و کلمه مقیّد می‌کنی همچنانکه باد را نمیتوان به بند حرف کشید، تعریف روح نیز امکان ندارد.

———————
۱) در نسخه شرح مثنوی شریف- جزء دوم از دفتر اول تالیف استاد بدیع الزمان فروزانفر «تا» و در نسخه مثنوی م درویش «بر» ضبط شده است.

۲) دور و دراز.

۳) خانه کوچک و محقّر.

۴) البقرة/۱۱۵- ﴿وَلِلّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ فَأَيْنَمَا تُوَلُّواْ فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ ﴾ «مشرق و مغرب از آن خداست پس به هر جا روی آورید خدا آنجاست».

۵) در صفحات قبل اصل داستان در بحث هجویری نقل شده است. و محمّد بن جریر طبری نیز در تاریخ خود به آن اشاره کرده است.

۶) در نسخه م درویش «ذره» و در مثنوی شریف مرحوم استاد بدیع الزمان فروزانفر «شهری» ضبط شده است.

۷) ابیات مورد اختلاف، از مثنوی شریف انتخاب شده است و تا انتهای داستان عمل به همین منوال است.

۸) وَاٌستَغشَوا ثیاب: اشاره به آیه شریفه: ﴿وَإِنِّي کُلَّمَا دَعَوْتُهُمْ لِتَغْفِرَ لَهُمْ جَعَلُوا أَصَابِعَهُمْ فِي آذَانِهِمْ وَاسْتَغْشَوْا ثِيَابَهُمْ وَأَصَرُّوا وَاسْتَکْبَرُوا اسْتِکْبَارًا﴾ (نوح/۷). «(نوح پیامبر گفت: خدایا) من هر وقت این کافران را دعوت کردم تا آنان را بیامرزی انگشتانشان را در گوش فرو بردند که سخن مرا نشنوند و سر در جامه کشیدند تا روی مرا نبینند و آواز من به گوششان نرسد».

۹) جامها: جامه ها.

۱۰) در نسخه م درویش «پیغمبر» و در نسخه استاد فروزانفر- شرح مثنوی شریف «پیغامبر» آمده است.

۱۱) اشاره به آیه ۳۰ سوره فصّلت است: ﴿إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَائِکَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي کُنتُمْ تُوعَدُونَ﴾ «کسانی که می گویند: پروردگار ما خدای یکتاست و بر این عقیده پایدار مانند و استقامت ورزند فرشتگان بر آنها فرود می‌آیند که مترسید و غم مخورید و مژده باد شما را بدان بهشت که نوید آن یافته اید».

۱۲) نُزل: ضیافت و آنچه برای مهمان آماده کنند.

۱۳) شرح مثنوی شریف- جزء دوم از دفتر اول /۵۷۳٫

۱۴) این بیت در نسخۀ م. درویش نیست.

نویسنده: شیخ الحدیث علامه سید محمدیوسف حسین‌پور رحمه الله