نمی‌دانم چه بگویم و از کجا بگویم و به کی بگویم؟ اما این بار با همین کلمات شکسته و ناقص دنیا را تکان می‌دهم، همه خس و خاشاک را از تن وطنم دور می‌کنم، دیگر من آن کودک دیروز نیستم، ترس از وجودم رخت بر بسته است، همه سختی‌های روزگار را چشیده‌ام، یک روزی به […]

نمی‌دانم چه بگویم و از کجا بگویم و به کی بگویم؟
اما این بار با همین کلمات شکسته و ناقص دنیا را تکان می‌دهم، همه خس و خاشاک را از تن وطنم دور می‌کنم، دیگر من آن کودک دیروز نیستم، ترس از وجودم رخت بر بسته است، همه سختی‌های روزگار را چشیده‌ام، یک روزی به فکر نان و آب و زندگی راحت بودم، آرزو داشتم که سفره ما هم مانند بقیه سفره‌های هم وطنانم رنگی باشد، پدرم قاچاقچی گفته نشود، امیدوار بودم که بقیه بچه‌های بدون شناسنامه روزی صاحب هویت شوند، روزنهٔ امید زندگی و‌ عزت را لمس کنند؛ اما دیگر در خاک و خون غلطیده‌ام همه چیز را فراموش کرده‌ام فقط می‌خواهم‌ زنده بمانم، از شنیدن صدای تیر و تفنگ خیلی نفرت دارم، راستی به من کودک تجزیه‌طلب و تروریست گفتند، معنی آن را هم نمی‌دانم.
جمعه‌های بلوچستان دیگر امنیت ندارد، ظالمانی که پدران و برادران ما را به ناحق کشتند خیلی شبیه ماموران نظامی و انتظامی بودند که همیشه می‌گفتند ما حافظ جان و مال و ناموس شما مردم هستیم؛ اما با چشمان خود دیدم که جان صدها نفر را گرفتند، خیلی زیاد شنیده بودم که اسراییل کودکان فلسطینی را می‌کُشد، خیلی دلم می‌خواهد که جلوی این سربازان اسرائیلی که چند وقتی است به بلوچستان آمده‌اند گرفته شود، ما را نکُشند، ما که هر روز در مدرسه و کوچه و خیابان مرگ بر اسرائیل می‌گفتیم، گفتم شاید اسراییل مرده باشد، اما ….
خوب یاد دارم فراموش نکردم دیر هم نیست، همین چند روز پیش بود همراه پدرم بودم جا نماز به دست و با شوقی از ایمان برای ادای نماز جمعه به مصلای زاهدان آمدیم، آن روز چقدر گرسنه بودم منتظر بودم بعد نماز فوراً دامان مادرم بروم و نهار بخورم، ناگهان صدای تیر و مسلسل شنیدم باور نداشتم که به سمت نماز گزاران تیر شلیک می‌شود، پدرم جلوی چشمم تیر خورد. بچه بودم گناهم چه بود؟ گناه پدرم چه بود؟ ما که برای نماز آمده بودیم برای آبادی ایران و ایرانی دعا می‌کردیم، پدرم را به آغوش گرفتم باباجان! باباجان! صدا می‌کردم، منتظر بودم دستی رو سرم بکشد و بگوید: جانِ بابا چه می‌گویی؟ اما هیچ خبری نبود، آخرین نفس‌های پدر عزیزم بود، جلوی چشمانم چشم فرو بست، مردم نمازگزار پدرم را گرفته و به گوشه‌ای بردند، من که دیگر چشم‌هایم تاریک شده بود و از گریه خسته شده بودم مردم خوب و با ایمان مرا نوازش می‌کردند؛ اما نمی‌توانستند با حرف من را راضی کنند؛ چون همه چیز جلوی چشم‌های منِ کودک معصوم اتفاق افتاده بود، دیدم کودکی را آوردند که تیر خورده و در خاک و خون است و کنار بقیه شهیدان گذاشتند، من بیشتر ترسیدم که مرا هم تیر نکنند. تا الان نمی‌دانم چرا کُشتند و چرا نمازگزاران بی‌گناه را شهید کردند؟ پدرم را کُشتند، برادرم را شهید کردند، مادر و خواهرم هر روز خون گریه می‌کنند و دعا می‌کنند که خدایا! ظالمان را رسوا کن.
مادرم می‌گوید: ما خواهان مجازات آمران و عاملان این جنایت هستیم و از خون شهیدان خود نمی‌گذریم، من هم به عنوان یک کودک داغ دیده از شما تمام مردم ایران و جهان می‌خواهم که صدای ما باشید، ما را یاری کنید تا خداوند شما را یاری کند، ما مردم ایران یکی هستیم و با هم إن شاء الله دست ظالمان را کوتاه خواهیم نمود.

عبدالرشید درازهی (آسکانی)