نویسنده: محمد اسلام عبدالزهی اوّل مهر در کشور عزیزم ایران غوغای عجیبی برپا بود و شادابی و طراوت بر سراسر ایران پهناور رخت افکنده بود. نسیم علم جان‌های پژمرده را نوازش می‌داد و بوی عطرآگین آن در هر منزل می‌پیچید. اهالی علم و دانش از این نسیم فرح‌بخش قوت روح و جان می‌گرفتند و به […]

نویسنده: محمد اسلام عبدالزهی

اوّل مهر در کشور عزیزم ایران غوغای عجیبی برپا بود و شادابی و طراوت بر سراسر ایران پهناور رخت افکنده بود. نسیم علم جان‌های پژمرده را نوازش می‌داد و بوی عطرآگین آن در هر منزل می‌پیچید. اهالی علم و دانش از این نسیم فرح‌بخش قوت روح و جان می‌گرفتند و به خود می‌بالیدند؛ ولی از آن طرف بی‌سوادن از فرط شرم و حیا سر به پائین می‌گرفتند.

دانش‌آموزان از هر طرف کتاب به دست گرفته و به مدارس می‌رفتند؛ چنانکه در این روز بیرون خانه قدم می‌زدم و نگاهم را به دانش آموزان دبستانی دوختم که هر کدام از فرط خوشحالی و شادابی خنده بر لب‌هایشان نقش می‌بست و صورتهایشان چون انار قرمز می‌شد. و هر یکی کیف، کفش و لباس‌های نوخود را برای دیگران به معرض نمایش می‌گذاشت و آن از فیلمی که دیشب تماشا کرده بود می‌گفت و دیگری از برنامه کودک می‌گفت و… .

لحظه‌ای به دنیای کودکانه‌ام فرو رفتم و خاطرات بیست سال پیش را در صفحه‌ی ذهنم مرور می‌کردم که ناگه یکی از دانش‌آموزان با لباس‌هایی کهنه، چندی کتاب و ظاهری بسیار نگران کننده فکرم را از دنیای خیال به عالم حقیقت کشاند و نگاهم را به سوی خودش جلب کرد. لحظه‌ی بعد با گفتن سلام کنارم ایستاد، دستش را گرفتم و گفتم: پسرجان چرا مثل بقیه همکلاسی‌ها خوشحال نیستی؟ در جوابم گفت: عموجان چطور خوشحال شوم! در حالی‌که از نعمت لباس، کفش و کیف محروم هستم و همین تازه‌گی‌ها آموزگار گفته: بایستی مبلغ ده‌هزار تومان برای پول بیمه بیاورم. از آن طرف مادرم پول ندارد و می‌گوید: ترک تحصیل کنم.

به او گفتم مگر پدرت چه کاره است؟ بعد از سکوتی غم انگیز ـ که اشک در چشمان معصومش حلقه زده و چون مورواریدی بر گونه‌هایش جاری بود ـ گفت: چند سال قبل پدر و برادر بزرگترم برای لقمه نانی به گازوئیل کشی روی آورده بودند. در روزی از آن روزها نیزوی انتظامی تعقیب شان می‌کند و با شلیک گلوله پدرم و برادرم را مورد هدف قرار می‌دهد که بر اثر آن پدرم به کام مرگ فرو می‌رورد وبرادرم مجروح می‌شود. با سخنان او غم سراپای ندنم را فرا گرفت و شوکه شدم که چه چاره‌ی بندیشم؟ چاره نیافتم حز این‌که با این جمله: «عزیزم خداوند بزرگ هست و این تقدیر او است»، دلداریش دهم.

راستی نمی‌دانم چه بنویسم؟

چرا کودکان در این میهن اسلامی با این سادگی از نعمت تحصیل محروم می‌شوند؟ و این در حالی است که کودکان معصومی در این سرزمین شب را به امید فردایی بهتر سپری می‌کنند و هر روزشان از روز قبل وخیم‌تر است؛ اما با این حال نمی دانم چرا شب و روز در تلاش هستیم تا صندلی‌های میدان آزادی را عوض کنیم و خبر نداریم که در جایی از کشور عزیزمان دانش آموزان به امید صندلی‌هایی دسته دوم بروی زمین نشسته‌اند. پاسخی منطقی برای این جمله نمی‌یابم که چرا حدود پنج میلیارد سالانه فقط به حساب مربی فوتبال واریز می‌شود؟ و چندین میلیارد به کارگردان تلوزیونی تعلق می‌گیرد؟

آیا واقعاً مسؤولین خبر دارند که طفلان معصوم بلوچستان هنوز هم در خانه‌های کپری و یا خشتی و گلی تحصیل می‌کنند؟ مگر فراموش کردیم که سال گذشته معلمی فداکار در بلوچستان زیر آوار همین دیوارهای خشتی و گلی برای نجات جان دانش آموزان معصومش جام شهادت را سر کشید.