برخی از صحنه‌ها و رُخ دادهای اطراف‌مان، آن چنان غمناک و دل خراش‌اند که محو کردن آن از صفحه و دفتر ذهن، به سختی زُدودن نقش از روی سنگ می‌ماند. گاهی اوقات، با وجودی که می‌خواهيم به خودمان بقبولانیم که از این لحظه به بعد، پدر و مادر، برادر، دوست و… را نخواهیم دید و […]

ای اشڪ! آهسته ببار؛ که غم زیاد استبرخی از صحنه‌ها و رُخ دادهای اطراف‌مان، آن چنان غمناک و دل خراش‌اند که محو کردن آن از صفحه و دفتر ذهن، به سختی زُدودن نقش از روی سنگ می‌ماند.

گاهی اوقات، با وجودی که می‌خواهيم به خودمان بقبولانیم که از این لحظه به بعد، پدر و مادر، برادر، دوست و… را نخواهیم دید و باید برای همیشه او را بدرقه کنم، ولی چون که خاطره زیبا و ماندگارشان در عمق دل وجان نقش بسته است، قادر به فراموش کردن آن نیستیم. دیروز (دوشنبه ۱۲ صفر) وقتی با جمعی از دوستانم برای بدرقه نمودن دوست عزیزم؛ معین الدین-رحمه الله- (از دار فانی) رهسپار شهرستان خاش شدم، با خودم گفتم: برای اینکه بتوانم مانع افزایش غم‌های بازماندگان متوفای عزیز شده و با گفتاری چند، از رسول الله -صلی الله علیه وسلم- مانع جریان اشک چشمان‌شان شوم، پس باید: تمام قدرتم را جمع کرده و نگذارم که احساسات بر من غالب شوند.

وقتی به بیمارستان رسیدیم، ناگهان با جمعی بزرگ (از طلاب و …) مواجه شدم که در جلوی درب بیمارستان گرد هم آمده‌اند. با برخی مصافحه نمودم، و در همین لحظه، نگاهم به برادر کوچک معین الدین افتاد، جلو رفتم تا تسلیتی عرض کنم، اما همین که او متوجه من شد، گلویش را بغض گرفت و شروع کرد به گریه. او را در آغوشم گرفتم تا به گریه‌اش ادامه دهد؛ تا بلکه بُغضش شکسته و گریه‌اش متوقف گردد، اما ثانیه به ثانیه گریه‌اش بیشتر و بیشتر شد و من هم نتوانستم کاری انجام بدهم…!

یا الله! در این لحظه دل خراش چکار باید کرد؟ مانع گریه خودم شوم، یا اشک‌های سرازیر شده دوستم را پاک کنم؟!

وقتي به اشک‌های سرازیر شده و چشمان قرمز بازماندگان (حافظ معین جان) نگاه می‌کردم، بغض در سینه‌ام حلقه می‌زد. بدون اختیار، بغض بر من هم غالب شد و شروع به گریه کردم؛ طوری که در این لحظه، خود من هم نیاز به دلداری داشتم. چقدر سخت است وقتی با دستان خود، برادر و یار غار خود را زیر خاک بذاریم و بر وی خاک بریزیم.

این لحظات تلخ را با مشکل می‌توان به باد فراموشی سپرد. همه افرادی که لحظه اخیر با “حافظ معین جان” خدا حافظی کردند، می‌گفتند: ببینید چهره‌اش را … که چه لبخند زیبایی بر لبانش نقش بسته. جلوتر رفتم تا خودم از نزدیک مشاهده کنم، وقتی چهره زیبای او را دیدم، با صحنه عجیبی مواجه شدم؛ -سبحان الله!- چنان لبخند زیبایی بر لبانش نقش بسته بود؛ انگار داشت به جمع ما می‌گفت: گریه نکنید؛ من حالم خوبِ خوبه و با خوشحالی و لب خندان جمع شما را وداع می‌گویم. افراد گردا گرد وی چنان مجذوب چهره زیباش شده بودند که دل کندن از آن محال به نظر می‌رسید. اما چاره‌ای نیست جز اینکه به قضای پروردگار، راضی و تسلیم شده و او را تنها بگذاریم.

خوشا آنان که با عزت زگیتي/*/ بساط خویش برچیدند و رفتند
زکالاهاي این آشفته بازار/*/  محبت را پسندیدند و رفتند

آموزهای این چنین صحنه‌ها…!

طبق فرموده رسول خدا صلی الله علیه وسلم: «کفی بالموت واعظاً؛ موت بهترین پند و عبرت است»، لهذا باید از این صحنه‌ها درس عبرت بگیریم و تا زمانی که زنده هستیم قدر همدیگر را بدانیم؛ قبل از آنکه مرز مرگ بین ما حائل گشته و انگشت حسرت در دهان بنهیم… .

رفتن این چنین جوانانی که صدها آرزو داشتند و آنها را با خود به گور بردند، «گویای این است که: مرگ پیر و جوان نمی‌شناسد و باید هر لحظه آماده رفتن باشیم. کاروان، شب و روز در حال حرکت است و هرکس به موقع خویش، باید هم رکاب آن گردد».

زندگی یک چرخ بسیار پیچیده؛ پر از بالا و پایین است که در طول زندگی با آنها مواجه می‌شویم .

با رسیدن به آخرِ این چرخه، زمان مرگ فرا می‌رسد .

اما مرگ پایان زندگی نیست؛ بلکه شروع یک زندگی واقعی است که برخی مشتاقانه رهسپار آن می‌شوند و برخی هم از آن بیم دارند.

پروردگارا ! شهید حافظ معین جان را با: انبیاء، صدقین، شهدا و صالحین حشر فرما و جنت الفردوس را قدم گاهش قرار بده و بازماندگان این عزیز را، صبر جزیل، اجر بي بدیل و نِعم البدل عنایت فرما.

نویسنده: آصف حیدری