شعر از: مولانا عبدالکريم حسين پور (راجي) حفظه الله مرثیه‌ای از پسر (مولانا عبدالکریم) در رثای پدر (شیخ الحدیث) به نام آن که ذاتش جاودان است زندگى گاهى گلستان است و ديگر گه خزان /٭/ گاه بلبل شادمان و گاه ديگر هم غمان از نشيب و هم فراز زندگي انسان نرَست /٭/ بس پديد آيد […]

شعر از: مولانا عبدالکريم حسين پور (راجي) حفظه الله

مرثیه‌ای از پسر (مولانا عبدالکریم) در رثای پدر (شیخ الحدیث)

به نام آن که ذاتش جاودان است

زندگى گاهى گلستان است و ديگر گه خزان /٭/ گاه بلبل شادمان و گاه ديگر هم غمان
از نشيب و هم فراز زندگي انسان نرَست /٭/ بس پديد آيد که غمگين مي شود هر شادمان
بس گل و شمشاد را بيني که پژمرد و خميد /٭/ رنگِ زيبا زرد گشت و آن جمالش شد نهان
آه کِامشب بس غمي تيره جهان را برگرفت /٭/ گر بُدي خورشيد نورش را همي پوشيد آن
مثل يعقوب نبي هم يوسف ما شد نهان /٭/ هم چو او در حسرت يوسف شده پير و جوان
او پسر گم کرده بود و ما پدر گم کرده ايم /٭/ او اميدي بهر يوسف داشت و ازما شد نشان
از غمِ پيشين شده عين العلومِ گُشت خم /٭/ ليک از اين کوهِ غم بسيار گشته ناتوان
پيکر علم و تواضع رفت و ما را داغ داد /٭/ آن فقيه و آن محدث سوى ربّش شد روان
مسند درس بخاري بس يتيم و اشکبار /٭/ کي بزايد مثل او آموزگاري را زمان
با لباس ساده اش درياى حلم و معرفت /٭/ بحر علمِ او چو اقيانوس بودى بيکران
در تمام فنّ هاي علم او بود اوستاد /٭/ در علوم عالى و آلى ورا کامل بدان
قاضي اي بي مثل بودُ رهبرى هم بى نظير /٭/ او مديرى بى بدل بود و عزيزى مهربان
چون عمر پر بيم بود و ليک لبخندش به لب /٭/ راز دار و غمگسار و صادق و شيرين زبان
يادگارى بود از اسلاف نيک پيش خود /٭/ در فصاحت در بلاغت شهسوارى کامران
روز و شب در خدمت خلق خدا مشغول بود /٭/ زان شده محبوب در دلهاىِ خلقِ اين جهان
دور بود از حرص و آز وهم بعيد از هر طمع /٭/ جز به پيش حق نبُد در پيشِ کس پشتش کمان
يا الٰهي رحمت و غفران خود بر او بريز /٭/ از عذاب قبر و دوزخ دار او را در امان
مسکن او جنّت فردوس اعلٰى را بکن /٭/ با لقاى خويش چشمانش خنک کن مستعان
راجي بيچاره بهر او هميشه کن دعا /٭/ صبر کن پيشه که در صبر است راز جاودان