سرمای پاییز و باد سردش هنوز از تیک‌وتاک نیفتاده، صدای خش‌خش برگ درختان زرد و هوای نسبتاً سرد عصری احساس می‌شود همراه پسرم احسان وسط فلکۀ میدان امام خمینی بیرجند بر پلۀ مرمری نشسته‌ام. روبه‌رویم سینما‌ست، پوستر یک فیلم سر درب سینما نقش بسته است، مردی را کشیده‌اند که با پلک‌های بسته لبخند‌ می‌زند. گوشه‌ای […]

کودک سخاوتمند قصه می‌خواهدسرمای پاییز و باد سردش هنوز از تیک‌وتاک نیفتاده، صدای خش‌خش برگ درختان زرد و هوای نسبتاً سرد عصری احساس می‌شود همراه پسرم احسان وسط فلکۀ میدان امام خمینی بیرجند بر پلۀ مرمری نشسته‌ام.

روبه‌رویم سینما‌ست، پوستر یک فیلم سر درب سینما نقش بسته است، مردی را کشیده‌اند که با پلک‌های بسته لبخند‌ می‌زند.

گوشه‌ای از پوستر،چهرۀ یکی دو زن هم هستند، یکی‌شان را می‌شناسم نه از نزدیک، تو چند سریال آبکی تلویزیون در کودکی دیده‌ام که همیشه نقش دختر‌های دم بخت را بازی می‌کرد.

با اندام صدوچند کیلوی‌اش همیشه تو سریال‌ها برایش خواستگار پیدا می‌شد و سریال به سرانجام می‌رسید، زن چاق وارفته سر درب سینما ذهنم را درگیر کرده است.

باید اعتراف کنم بچگی همیشه فکر می‌کردم فیلم‌ها و سریال‌ها واقعی‌اند، همیشه این برایم سوال بود. چرا این دختر همیشه شوهر عوض می‌کند؟

در فکر پوستر سر درب سینما بودم که پسربچه‌ای با موهای وزی‌وزی حنای‌رنگ می‌آید کنارم موهایش را از پشت با کِش قرمزرنگی بسته است.

ریز جثه، دلنشین و دلربا، شش الی هفت ساله، با صدای نازکش گفت: می خری؟ یک دونه بخر عمو!!

خیلی تیزهوش بود، صورت احسان را دست می‌کشید و دستمالی تعارف کرد، باربار تکرار می‌کند عمو یکی می‌خری؟

نه به کارم نمی‌آید! پول ندارم!

راستی‌راستی پول نداری؟

کمی دارم اما برای کارهای دیگر لازمش دارم!

نزدیکم آمد، بسته‌های دستمال‌کاغذی‌ها را پهلوش می‌زارد.

من فکر کردم شما چون لباس سفید داری پولداری!؟ عجب روزگاری شده همه بی‌پول‌اند.

اجازه هست کمی با پسرتون بازی کنم؟

بازی کن! لحظاتی با احسان در دنیای کودکانۀ‌شان مستانه‌وار غرق در قهقه و خنده به سر می‌برند، بعد میگه:کافی‌ست، باید بروم، امروز کاسبی نکرده‌ام، بسته‌ای دستمال تعارف کرد که بردار پول نمی‌خوام!!!

از خجالت سر به گریبان شدم، با خودم گفتم چه سخاوتی؟ درس سخاوت را باید از این کودک آموخت که دلی به وسعت دریا دارد، کمی احساس شرمندگی کردم!

اگر اهل کتاب‌وکتاب‌خوانی هستی یک دستمال بردار و برام قصه‌ای گو، پدرم همیشه برام قصه می‌گفت، مانده‌ام چه قصه‌ای بگویم برای این کودک تیزهوش.

از مادران فداکار یا از همسران وفادار، از انسان‌های جفت‌وجور یا پنجره‌های روبه‌نور، از شعرهای بی‌وزن که شنیده‌ام یا از قصه‌های شگفت‌انگیز که خوانده‌ام؟

کدامین قصه شیرین یا تلخ روزگار را بگویم، زمستان‌های بی‌برف یا بهارهای بی‌رنگ، از آبان‌های بی‌باران یا مهرماه‌های نامهربان، از آیندگان بی‌اوج یا دریاهای بی‌موج، از حال مردمانی که آسمانشان خاکستری و شب‌هایشان بی‌کوکب؟

سوزی در نغمه و شوقی برای گفتن نیست، همۀ قصه‌ها این روزها پر قُصّه و تلخ‌اند، نمی‌توانم قصۀ تهیدستی مردم را بیان کنم، به همین خاطر تمایلی برای قصه گفتن ندارم، پول دستمال را پرداخت کردن با صرفه‌تر از قصه گفتن است، لذا ترجیح دادم پول دستمال را پرداخت کنم.

از دل دعا می‌کنم گل‌ها خندان، کودکان شادمان، مردان نرم خوی، دختران شرم‌روی و جوانان سر به راه باشند.

باز هم نمی‌شود از کنار قِصۀ آدم‌های امروزی بی‌تفاوت گذشت.

بسیار امیدوارکننده است که هنوز کودکی پولی قصه می‌خواهد.

نویسنده: ابواحسان سعادتی